×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار ویژه

امروز : جمعه, ۲ آذر , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Friday, 22 November , 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 0 خبر
چند خاطره ناب و کمتر شنیده شده از دفاع مقدس

به گزارش«رهوا».هفته دفاع مقدس فرصت مناسبی برای گرامیداشت رشادتهای دلاورمردان عرصه شهادت است. انسان هایی که باید همواره قدردان رشادت‌ها و از خودگذشتگی آن‌ها باشیم. شاید گذر زمان غبار فراموشی را بر بسیاری از رویدادهای تاریخی بنشاند اما داستان‌هایی که از ایثار و از خود گذشتگی رزمندگان در دفاع مقدس روایت شده، فراموش ناشدنی است.

یکی از آن چیزهایی که دفاع مقدس را از جنگ‌های سایر کشورها متمایز می‌کند، لحظاتی است که هیچ شباهتی با روحیه خشن جنگ ندارد. در ادامه چند خاطره کمتر شنیده شد از شش شهید شاخص دفاع مقدس را می‌خوانید:

کار عجیب خلبان شهید در هنگام زدن پل
شهید سرلشکر خلبان حسین خلعتبری یکی از فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ایران است که با استفاده از نبوغ نظامی، ابتکار عمل و تخصص خود، در بسیاری از عملیات‌های دوران دفاع مقدس، همراه با سایر همرزمانش حماسه‌های ماندگاری را آفرید و برای همیشه در تاریخ کشورمان ماندگار شد.

وی در علمیات های مهمی از جمله حمله به اچ ۳، مروارید و… شرکت داشت و بیش از هفتاد پرواز برون مرزی را در طول دوران دفاع مقدس به انجام رساند. بارها در مجله های امریکایی از او به عنوان یک نابغه جنگی نام برده شد و در سال ۲۰۰۶ او را بهترین خلبان اف۴ نامیدند. وی سرانجام در اول فروردین سال ۶۴ به شهادت رسید.

در یکی از عملیات ها حسین خلعتبری و عده‌ای دیگر از خلبانان پایگاه ششم شکاری از طرف فرمانده پایگاه برای زدن پل العماره مامور شده بودند. پل، درست وسط شهر بود و اتومبیل‌هایی که مشخص بود شخصی است، روی پل در حال حرکت بودند.، خلعتبری وقتی روی پل می‌رسد، حملات ضد هوایی دشمن به اوج خود رسیده بود. با وجود همه خطراتی که حسین را تهدید می‌کرد، دیدند او از بالای پل دور زد و مسافتی را طی کرد و سپس هدفش را مورد اصابت قرار داد.

این رفتار حسین میان آنهمه گلوله ای که به سمتش روانه می شد، تعجب همگان را به خود واداشت وقتی از او سئوال کردند، چرا چنین کردی، گفت: «فرزندی یک ساله دارم، یک لحظه احساس کردم که ممکن است، توی ماشین بچه‌ای مثل «آرش» من باشد و چگونه قبول کنم که پدری بچه سوخته اش را در آغوش بگیرد؟»

رکورد باورنکردنی یک خلبان ایرانی
شهید شیرودی بالاترین ساعت پرواز جنگی با بالگرد در جهان را به نام خود ثبت کرده است. او با حدود ۴۰ بار سانحه و بیش از ۳۰۰ مورد اصابت گلوله به بالگردش بازهم سرسختانه می‌جنگید.

وی بارها هنگام پرواز می‌گفت: «وقتی که پرواز می‌کنم حالتی دارم همانند یک نفر عاشق که به طرف معشوق خود می‌رود هر لحظه فکر می‌کنم که به معشوق خودم نزدیک‌تر می‌شوم و به آن آرزوی قلبی که دارم می‌رسم، ولی وقتی برمی‌گردم هرچند که پرواز موفقیت آمیز بوده است باز مقداری غمگین هستم، چون احساس می‌کنم هنوز آن طور که باید خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم.»

در هشتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ در حالی که تانک‌های عراقی به طرف قره بلاغ دشت ذهاب در حرکت بودند، با بالگرد به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید.

امیر سرتیپ خلبان علی اکبر شیرودی از جمله دلیرمردانی است که حماسه آفرینی‌های او در قله‌های بلند غرب کشور مانند بازی‌دراز، دشت لاله گون، سرپل ذهاب و سایر مناطق در تاریخ جنگ ایران و عراق ماندگار شده است؛ خلبانی که بارها بر اساس شیوه‌های مخصوص خود بر روی مواضع دشمن در نقاط مرزی و داخل خاک عراق پرواز کرد و آنان را به خاک و خون کشید.

درسی که شهید آبشناسان به صدام داد
مردم دشت عباس به او لقب «شیر صحرا» داده بودند. این لقب برای او چنان با مسما بود که رادیوهای دشمن هم با این لقب از او نام می بردند.

فرمانده رشید لشکر ۲۶ نوهد (نیروی ویژه هوابرد) تیمسار سرلشگر شهید حسن آبشناسانکه نامش لرزه بر پشت دشمن می‌انداخت و جسارتش شهره خاص و عام بود. فرمانده شهیدی که با وجود خلق حماسه‌های بسیار، آن چنان که شایسته اوست به نسل امروز معرفی نشده است.

توانایی خیره‌کننده‌ای در فنون نظامی و شگردهای رزمی داشت. فرمانده نظامی که دانش‌ و توان انسانی‌اش رشک‌برانگیز بود… کسی که شخص «صدام حسین» برای سرش جایزه تعیین کرده بود.

در روزهایی که عراق اکثر شهرهای ایران را موشک باران می‌کرد، این فرمانده شجاع ایرانی نامه‌ای به صدام نوشت: «اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می‌داند و نظریه‌پرداز جنگی است، پس به راحتی می‌تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه‌ای که می‌پسندد، بجنگد؛ نه این‌که با بمب افکن‌های اهدایی شوروی محله‌های مسکونی و بی‌دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.»

در جواب این نامه، صدام ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه‌اش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید به فرمانده نامدار ایرانی نحوه انجام یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. این فرمانده ایرانی سال‌ها قبل در اسکاتلند، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش‌های منتخب جهان، دیده و شکست داده بود. آن‌جا گروه او اول و عراقی‌ها هفتم شده بودند. حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و بعد از یک درگیری طولانی، لشکرش را شکست داد و خودش را هم اسیر کرد.

ماجرای دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی
عملیات حالت فرسایشی به خود گرفته بود و انرژی و رمقی برای لشکر ۱۴ امام حسین(ع) باقی نمانده بود. یک شب من و حاج محسن حسینی در سنگر نشسته بودیم که حاج حسین خرازی وارد شد و پرسید: «از بچه‌های مهندسی چند نفر اینجا هستند؟» گفتیم: «ما دو نفر در به در و بیچاره!»

حاجی لبخند زد و گفت: «امشب می‌خوام بریم جلو!» از حرف او تعجب کردیم. ما هیچ‌گونه امکانات پیشروی نداشتیم. حاج محسن که آدم شوخی بود، بلند شد و گفت: «می‌خوای ما رو به کشتن بدی؟! تو که از درد زن و بچه سر درنمی‌آری!»

خلاصه همراه حاج حسین سوار یک ماشین تویوتای لندکروز نو شدیم و حرکت کردیم! این تویوتا را همان روز به حاج حسین خرازی داده بودند. خرازی ما را به یک سنگر تصرف شده عراقی برد که سنگر فرماندهی عراق در منطقه شلمچه بود. یک سنگر مجهز و مجلل زیرزمینی که مبل هم داشت. سنگر در عمق زمین ساخته شده و قطر بتون آن حدود یک متر بود. روی آن را با چندین متر خاک پوشانده و روی خاک‌ها قلوه‌سنگ‌های بزرگی قرار داده بودند!

وقتی وارد این هتل زیرزمینی شدیم، شخصی به نام جاسم که کویتی‌الاصل بود، از طریق بی‌سیم مشغول شنود فرکانس‌های عراقی‌ها بود. حاج حسین گفت: «جاسم کسی رو دم دست داری؟!

جاسم خنده‌ای کرد و گفت: «ژنرال ماهر عبدالرشید!»

ماهر عبدالرشید از فرماندهان معروف ارتش عراق و فکر می‌کنم فرمانده سپاه هفتم بود! حاج حسین گفت: «بارک‌الله، بارک‌الله! خب، چه خبر؟!»

جاسم جواب داد: «‌می‌خواهد عقب برود. سه شب است که نخوابیده و دارد نیروهای خود را برای عقب‌نشینی آماده می‌کند.»

حاجی خرازی با لبخند ملیحی گفت: «نمی‌ذاریم بره! مثل من که به خط اومدم، اون هم باید بیاد و بمونه.»

جاسم گفت: «چطوری؟!»

حاجی گفت: «بهش پیغام بده بگو: قال الحسین خرازی…»

جاسم گفت: «نه حاجی این کار و نکن! من با این همه زحمت به شبکه بی‌سیم آنها نفوذ کرده‌ام! بر اوضاع اون‌ها مسلطم! فرکانس‌های آنها را کشف کرده‌ام. حیفه!»

حاجی‌ گفت: «همین که گفتم!»

جاسم با تردید روی فرکانس بی‌سیم‌چی ژنرال رفت و به عربی گفت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم، قال الحسین خرازی…»

بی‌سیم‌چی عراقی با شنیدن اسم خرازی و فهمیدن اینکه فرکانس او لو رفته، شروع به ناسزاگویی کرد و جاسم با شنیدن آن فحش‌ها رنگ از رویش پرید و بی‌سیم را قطع کرد! حاجی پرسید: «چی می‌گفت؟!»

جاسم گفت: «داشت ناسزا می‌گفت!»

حاجی خرازی دست در جیب خود کرد و یک واکمن کوچک درآورد و گفت: «نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما این!»

جاسم دوباره بی‌سیم را روشن کرد و نوار را گذاشت! بی‌سیم‌چی عراقی فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. سیستم بی‌سیم آنها به هم ریخته بود و فرماندهان عراقی مشغول فحش دادن به هم بودند. ما هم برای مدتی به دعوای فرماندهان عراقی گوش دادیم و کلی لذت بردیم. ژنرال ماهر عبدالرشید که متوجه دعوای فرماندهان خود شده بود، از بی‌سیم‌چی پرسید: «چی شده؟!»

بی‌سیم‌چی گفت: «یک نفر ایرانی وارد فرکانس ما شده و می‌گوید، من از «خرازی» برای ماهر پیام دارم!»

ماهر گفت: «پس چرا نمی‌گذارید پیغامش را بدهد!»

بی‌سیم‌چی عراقی به زبان فارسی به جاسم گفت: «ای ایرانی! اگر پیغامی برای «ماهر» داری بگو! او آماده شنیدن است!»

تازه متوجه شدیم، بی‌سیم‌چی عراقی هم فارسی بلد است! خرازی به جاسم گفت: «به او بگو خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهای مجهز نونی تو را هم گرفتم. هیچ مانعی جلوی من نیست؛ امشب می‌خواهم بیایم به شهر بصره و تو را ببینم!»

جاسم پیام را داد و بی‌سیم‌چی و ماهر عبدالرشید هول کردند! ماهر پرسید: «می‌خواهی بیایی چه کار کنی یا چه بگویی؟!»

خرازی جواب داد: «یک پای تو را قطع کردم. می‌خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!»

ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می‌کنم!»

خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره»

با این پیغام، اوضاع نیروهای عراقی به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید که واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسیده بود، تمام چینشی را که قبل از آن برای عقب‌‌نشینی انجام داده بود، به هم زد!

حاجی خرازی بسیار آرام بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت، به ما دو نفر گفت: «نماز خوانده‌اید؟»

گفتیم: «بله!»

پرسید: «چیزی خورده‌اید؟»

گفتیم: «بله!»

گفت: «من خسته‌ام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین!»

گفتیم: «با این کاری که شما انجام دادید، مگر می‌گذارند کسی امشب بخوابد؟!»

وقتی قبل از مکالمه با ماهر عبدالرشید به طرف آن سنگر می‌آمدیم، عراقی‌ها مثل نقل و نبات گلوله روی منطقه می‌ریختند، اما وقتی می‌خواستیم بخوابیم، حجم آتش آنها ده‌ها برابر شده بود و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ریختند که در طول تاریخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی‌سابقه بود. اما سنگر ما کاملاً امن بود. به راحتی خوابیدیم و اتفاقاً خوب هم خوابمان برد!

فردا صبح که بیرون آمدیم، دیدیم بدنه تویوتای حاج حسین از ترکش و خمپاره مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. وقتی حاجی بیدار شد، با او وارد بحث شدیم که: «حکمت این کار دیشب چه بود؟»

حاجی گفت: «ما در این منطقه نیرو و امکانات نداشتیم. مهمات هم نداشتیم. این کار را کردم تا آنها تحریک شوند و منطقه را زیر آتش بگیرند و دست‌کم به اندازه یک هفته عملیات، مهمات خود را هدر بدهند!»

بعدها جاسم براساس مطالبی که از بی‌سیم شنیده بود، می‌گفت: «آن شب انبارهای مهمات عراقی‌ها خالی شده بود و به قدری کمبود مهمات داشتند که تا دمیدن صبح، مهمات داخل تریلرها را مستقیم به کنار توپ‌ها و خمپاره‌اندازها می‌بردند و مصرف می‌کردند.»

ژنرالی که مجری عملیات استشهادی شد

سردار شهید محمدحسن نظرنژاد -معروف به بابانظر- یکی از فرماندهان شاخص دوران دفاع مقدس بود. او سال‌ها در جبهه‌ها جنگید و در عملیات‌های مختلف حضور داشت. بابانظر که مطابق نظر کمیسیون پزشکی، دارای بیش از ۹۲ در صد مجروحیت بود سرانجام به تاریخ ۷۵/۵/۷ بر اثر جراحت های ناشی از جنگ تحمیلی بال در بال ملائک گشود.

یکی از رشادتهای شهید بابانظر مربوط به عملیات کربلای پنج است که رزمندگان ایرانی برای تصرف شهرک مهم دوعیجی عراق می‌خواستند اقدام کنند. عراقی‌ها در این نقطه به شدت مقاومت می‌کردند و اجازه نفوذ نمی‌دادند. رزمندگان ایرانی هم زیر آتش سنگین توپخانه عراق در سنگرهایِ خود حبس شده‌ و نمی‌توانستند قدم از قدم بردارند.

در این لحظه شهید نظرنژاد می‌گوید: «مقاومت این‌ها باید شکسته شود.» و خودش برای رسیدن به این نقطه داوطلب می‌شود. او با موتور تریلی که در اختیار داشت مانند فیلمهای سینمایی وارد مهلکه می‌شود. به این ترتیب که بیسیمچی‌اش ترک موتور می‌نشیند و خودش راننده موتور می‌شود.

در این وضعیت ناهمگون برای اینکه بیسیمچی در آن ناهمواری به زمین نیافتد؛ مجبور شد که با فانسقه خود و بیسیمچی، وی را از پشت به شکم خودش چسباند تا در آن وضعیت از روی موتور سقوط نکند. با سرعت بسیار بالا از میان نخلستان در میان آتش و دود عبور می‌کند و به وسط نیروهای عراقی‌ می‌رسند. عراقی که از دیدن این صحنه  بهت برشان داشته بود بعد از چند دقیقه‌ای پا به فرار گذاشتند.

شهید نظرنژاد که کشتی‌گیر بود در همان لحظه اول چشمش به فرمانده تنومند عراقی می‌افتد و یک سیلی می‌زند توی صورتش که حساب کار بیاید دستش. خیلی طول نکشید که بقیه بچه رزمنده‌ها پشت سر بابانظر آمدند داخل شهرک دوعیجی و آنجا  ۲۱۸ نفر اسیر می‌گیرند.

کنسروی که حاج همت به آن لب نزد
شهید عبادیان، مسئول تدارکات لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) روایت می کند: شام اون شب سبزی پلو با تن ماهی بود، حاجی مشغول قاطی کردن پلو با تن بود که یهو رو کرد به عبادیان و گفت: شام بچه ها چیه؟ و جواب گرفت: همین. اما چون عبادیان به صورت حاجی نگاه نکرد، شک کرد و گفت: واقعا همین؟!

بازم بدون اینکه به حاجی نگاه کنه، آروم گفت: تن رو گذاشتیم فردا ظهر بدیم.

حاجی قاشق رو زمین گذاشت و از سفره عقب رفت.

عبادیان گفت: به خدا حاجی فردا ظهر بهشون تن می دیم. حاجی هم گفت: به خدا منم فردا ظهر می خورم.

برچسب ها :

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.