محمدرضا کائینی
به گزارش«رهوا».در سالروز شهادت عالم مجاهد و صلاگر نامدار وحدت حوزه و دانشگاه، شهید آیتالله دکتر محمد مفتح و در بازشناسی تلاش فرهنگی و تربیتی آن بزرگ، به بازخوانی روایت چهار تن از نزدیکانش نشستهایم. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
ناامیدی و افسردگی به او راه نداشت
حجتالاسلام والمسلمین دکتر هادی مفتح، فرزند روحانی شهید آیتالله دکتر محمد مفتح است که همزمان، به تحصیلات حوزوی و دانشگاهی پرداخته و تلاش کرده تا عملاً، آرمان پدر را در تقریب این دو نهاد تحقق بخشد. او در خاطرات و تحلیلهای پی آمده، خصال شخصی و شخصیتی آن اندیشمند نامدار را، به این شرح تشریح کرده است: «پدر فوقالعاده پیگیر بودند و پشتکار داشتند و حقیقتاً خستگیناپذیر بودند. ایشان هنگامی که هدفی را برای خود معین میکردند، دیگر هیچ چیز نمیتوانست ایشان را از ادامه مسیر و دستیابی به آن بازدارد و دار و ندار خود را برای نیل به هدف صرف میکردند. ناامیدی و افسردگی در ایشان راه نداشت. مثلاً بعد از تغییر ایدئولوژیک سازمان مجاهدین، سایه سنگین دلسردی و ناامیدی روی سر مبارزین افتاده بود و اغلب احساس میکردند دیگر راهی باقی نمانده است! همه پایگاههای مبارزه توسط رژیم تعطیل شده و اغلب مبارزان، به زندان یا به تبعید فرستاده شده بودند. در چنین فضایی بود که پدر تلاش کردند مسجد جاوید را، به مرکز مبارزه تبدیل کنند. همین امر موجب شد ایشان را در سال ۱۳۵۳ دستگیر و زندانی کنند. ایشان چند ماهی در زندان بودند و همین که آزاد شدند، مسجد قبا را- که در آن زمان هنوز نیمهساز بود- به عنوان مرکز مبارزه انتخاب کردند. در این برهه مسجد هدایت آیتالله طالقانی، مسجد الجواد شهید آیتالله مطهری، مسجد جلیلی آیتالله مهدوی کنی و حسینیه ارشاد تعطیل شده بود و در تهران، عملاً دیگر پایگاهی برای مبارزه وجود نداشت. پدر با زیرکی و هوشمندی خاصی و در چنین جو پرفشار و اختناقی، مسجد قبا را اداره میکردند و سعی داشتند بهانه به دست رژیم ندهند که آنجا هم بسته نشود. غیر از پشتکار و پیگیری که بدان اشاره کردم، دیگر ویژگی برجسته ایشان، توجه به مباحث تئوری و نظری بود و میگفتند اگر مبانی تئوریک موضوعی را درست بنا نکنیم، دچار عملزدگی میشویم که خطر بسیار بزرگی است. برای ایشان هدف بسیار مهم بود، برای همین وقتی افرادی به حاشیه میپرداختند و از هدف غافل میشدند، ایشان بسیار ناراحت میشدند و همه را دور خود جمع میکردند و میگفتند بیایید عملکردمان را یک بار دیگر بازنگری کنیم و ببینیم آیا در جهت هدف حرکت کردهایم یا نه؟ هرگز هم نباید از یاد ببریم هدف ما از مبارزه چیست؟… ایشان برای شناخت افراد و ارزیابی عملکردشان، معیارهای دقیقی داشتند و معمولاً نتیجهگیریهای دقیقی میکردند. ما اغلب تحت تأثیر فضای حاکم، فکر میکردیم پدر در قضاوتشان اشتباه کردهاند ولی زمان که میگذشت متوجه میشدیم قضاوت ایشان صحیح بوده است. نیمه دوم شهریور سال ۱۳۵۸ بود و برای ناهار منزل خواهرم دعوت بودیم. جوانها درباره بنیصدر بحث میکردند. پدر بسیار ناراحت بودند و میگفتند من هر چه میگویم بنیصدر را اینقدر بزرگ نکنید، کسی گوش نمیدهد، او ویژگیهایی را که به او نسبت میدهند، ندارد!… یادم هست که بعد از اقامت امام در مدرسه علوی، ایشان یک شب به خانه آمدند و با ناراحتی گفتند این دکتر یزدی هم آنچه که میگویند، نیست!… بسیاری از افرادی که برای دیگران جذابیت داشتند، از نظر پدر آدمهای مخلصی نبودند! اخلاص داشتن، مهمترین مسئله برای ارزشگذاری روی افراد بود و فقط کافی بود احساس کنند کسی در رفتار یا گفتارش ریا میکند و صداقت ندارد، یکسره از او قطع امید میکردند. از دیگر ویژگیهای بارز پدر، شیوههای تربیتی ایشان بود. بعدها که احادیث و روایات را مطالعه کردم، متوجه شدم ایشان چطور دقیق بر اساس احکام اسلام زندگی میکردند، بیآنکه واقعاً اصراری داشته باشند که دیگران همانطور رفتار کنند. به دلیل همین سعه صدرشان بود که پیر و جوان به ایشان جذب میشدند. ایشان در امر تربیت، امر و نهی یا مخالفت علنی نمیکردند و سعی داشتند با منطق یا خنده و شوخی، ما را از انجام کارهایی که مورد پسندشان نبود، منع کنند. یک بار میخواستم با دوستی به سینما بروم و خواستم از ایشان اجازه بگیرم و به خودم گفتم اگر مخالفت کنند، خواهم گفت حالا دیگر حکومت جمهوری اسلامی است و سینما رفتن اشکال ندارد و خلاصه آنقدر بحث خواهم کرد تا راضی شوند! پدر پرسیدند چه فیلمی میخواهی بروی؟ گفتم غازهای وحشی! خندیدند و گفتند نه، غاز وحشی خطرناک است! خودم غاز اهلی برایت میآورم!… و خلاصه با این شوخی، مرا خلع سلاح کردند. همین برخورد نشان میداد ایشان چقدر نکتهبین هستند و میدانند با اینکه هشت ماه از انقلاب گذشته و هنوز شرایط جامعه آنقدر مناسب نشده است که یک بچه دوره راهنمایی، بتواند با دوستانش به سینما برود».
پدر با هیچ جریانی برخورد سلبی نمیکرد!
صادق مفتح دیگر فرزند شهید آیتالله دکتر مفتح، در سطور پی آمده، به تشریح سیره پدر در مواجهه با جریانات فکری و فرهنگی دوره خویش پرداخته است. او بر این باور است که آن روحانی پرکار، با ایجاد بستر تعامل و گفتگو با جوانان، به جذب آنان و نگاهداری ایشان در طریق صواب میپرداخت: «ایشان از همان ابتدا و از زمانی که در قم بودند، با همکاری شهید آیتالله بهشتی دبیرستان دین و دانش را تأسیس کردند، با جوانهای حوزه کلاسهای اسلامشناسی گذاشتند و هر روز هم برنامه کتابخوانی داشتند. هدف اصلی ایشان کار با جوانان بود، به همین دلیل همیشه مطالعات بهروز و گستردهای داشتند تا قادر باشند به شبهاتی که جریانات مختلف در ذهن جوانان ایجاد میکنند، پاسخ بدهند. مخصوصاً در آن روزها گروههای چپ فوقالعاده فعال بودند و افرادی مثل چهگوارا، فیدل کاسترو و تروتسکی در نگاه جوانان، جایگاه بالایی داشتند و شخصیتهای جذابی بودند. به همین دلیل افراد جامعه، بهویژه جوانان علاقه زیادی به کسب اطلاعات درباره مارکسیسم و اینگونه شخصیتها پیدا کرده بودند و جریانات چپ هم از این شرایط نهایت استفاده را میکردند. هر کس هم با این جریانات- که ظاهراً مبارز و انقلابی بودند- مقابله میکرد، بلافاصله به او انگ ساواکی بودن و وابستگی به رژیم میخورد و از اعتبار میافتاد! و همین مسئله کار را برای انقلابیون متدین و عالمان روشنفکر و آگاه فوقالعاده دشوار میکرد. از سوی دیگر پیروان اسلام واپسگرا و متحجر هم بودند که در عین حال که گزکهای فراوانی به دست جریان چپ میدادند، با تعصبات نابجا و تحلیلهای غلطشان از اسلام، نوعی دلزدگی و انزجار را در نسل جوان به وجود میآوردند و از آنجا که عنوان متدین و مسلمان بودن را یدک میکشیدند، مقابله با آنها آسانتر از مبارزه با جریانات چپ نبود. شهید مفتح باید همزمان، در هر دو جبهه مبارزه میکردند. به همین دلیل مطالعات بسیار گستردهای در هر دو مورد انجام میدادند تا بتوانند به پرسشها و شبهات فراوان جوانان پاسخ بدهند. شناخت تحولات سریع جهانی که طبیعتاً بر جوانان تأثیر تعیینکننده داشت و شیوههای علمی و منطقی مقابله با آنها، واقعاً توانایی و صبر فراوانی را میطلبید که شهید مفتح خوشبختانه از آن برخوردار بودند. تنوع کتابها و موضوعات سخنرانیهای فراوان ایشان دقیقاً نشان میدهد چه مطالعات و پژوهشهای وسیعی درباره این دو جریانِ ظاهراً مخالف هم داشتند. دو جریانی که غایت اصلی هر دو، بیزاری نسل جوان از خط اسلام ناب و واقعی بود. پدر موقعی که تصمیم گرفتند به تهران بیایند و در دانشگاه تدریس کنند، از سوی روحانیون تحت فشار قرار گرفتند که تدریس در دانشگاه، در شأن روحانی بزرگی مثل شما نیست و دانشگاه جای فسق و فجور است! این نوع قضاوتها، شاید امروز به نظر ما عجیب باشد ولی آن روزها واقعاً روی هر کس که میخواست شیوه جدیدی را در پیش بگیرد، فشارهای کمرشکنی ایجاد میکرد و دستکم بخشهایی از حوزه، بهشدت در برابر هر فکر جدیدی مقاومت میکرد. شرایط واقعاً برای امثال شهید مطهری و پدرم فوقالعاده دشوار بود. من خودم در آن ایام دانشجو بودم و دقیقاً جریانات مختلف را میشناختم. پدر با هیچ جریانی برخورد سلبی نمیکردند. سعه صدر بسیار بالایی داشتند و سعی میکردند با همه تعامل شفاف و دوستانهای داشته باشند و آنها میتوانستند بدون ترس و به شکلی کاملاً آشکار و صریح، عقاید خود را در گفتگو با ایشان بیان کنند. در سال ۱۳۵۵ در مسجد قبا جلسات سخنرانی متعددی برگزار میشد و حامیان این طرز فکر هم در آنجا سخنرانی میکردند. پدر هیچوقت با آنها مخالفت نمیکردند و فقط بعد از سخنرانی آنها، مواردی را که بر آنها نقد داشتند، مطرح میکردند و توضیح میدادند. ایشان معتقد به تضارب آرا بودند و این شیوه را، بهترین راه برای روشن شدن اذهان میدانستند. بنابراین به این افراد اجازه میدادند در مسجد قبا سخنرانی کنند، اما در عین حال، حتی مراقب تأثیر جزئیات هم بودند و اگر شبههای در ذهن مخاطب ایجاد میشد، بلافاصله آن را با لحنی بسیار مؤدبانه و بدون موضعگیری خاص نقد و اصلاح میکردند».
با استادی که در دانشگاه تبلیغات الحادی میکرد، درگیر شد!
زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمدباقر حجتی، از همکاران شهید آیتالله مفتح در دانشگاه الهیات تهران بود. او درباره مواجهه آن بزرگ با همیاری شهید آیتالله مرتضی مطهری، خاطراتی فراوان داشت که شمهای از آن، به شرح ذیل است: «بنده در مازندران اقامت داشتم و در آنجا، نام ایشان به گوشم خورده بود. بعدها که برای سخنرانی به مازندران میآمدند و در بعضی از آبادیها منبر میرفتند، گاهی با ایشان ملاقات داشتم و این رابطه تا زمانی که جزو هیئت علمی دانشکده الهیات شدند، ادامه پیدا کرد و از آن پس، با هم مأنوس شدیم. دانشجویان متدین از سالها قبل از انقلاب، ایشان را میشناختند و به ایشان علاقه و نظراتشان را قبول داشتند. من، شهید مطهری، شهید مفتح و دو تن دیگر از روحانیون جلسات هفتگی سیار داشتیم و درباره اوضاع دینی دانشکده الهیات برنامهریزی میکردیم. ایشان روی عقاید خود بسیار پافشاری میکرد و با استادی که سر کلاس حرفهای الحادی میزد بسیار سخت و با خشونت درگیر میشد، طوری که بالاخره او را از دانشکده فراری داد! مهمترین نکتهای که شهید مطهری روی آن تأکید داشتند این بود که زنان هم باید در کنکور الهیات شرکت کنند و به این دانشکده بیایند، چون بدون تربیت صحیح دینی زنان، نمیتوان انتظار تحولات دینی عمیق در مردان را داشت. این امر تا آن روز سابقه نداشت. مشکلی که وجود داشت مسئله حجاب این زنان بود. شهید مطهری دستور دادند روسریهای بزرگی تهیه شود و زنانی که بدون حجاب میآمدند، در قسمت شرقی دانشکده روسری سر کنند و بیایند و کنکور بدهند. مسئله مهم دیگر برخورد با همان استادی بود که در دانشکده تبلیغ الحاد و بیدینی میکرد. متأسفانه این جلسات تعطیل شد. چون شهید مطهری به یکی از اعضای جلسه مظنون شده بودند که این مطالب را به بیرون از جلسه انتقال میدهد و بیم این را داشتند که برای افراد جلسه، مشکلاتی به وجود بیاید و مأموران رژیم اسباب دردسر آنها را فراهم کنند، بنابراین جلسات را تعطیل کردیم و از آن پس فقط گاهی در اتاق خودشان در دانشکده و بدون حضور آن فرد، جلسات تشکیل میشد و ایشان از روحانیون میخواستند بیشتر از بقیه به دانشکده بیایند و به کارها برسند که در این زمینه، انصافاً شهید مفتح پیشتاز بودند. ایشان شهید مطهری را به عنوان یک الگوی کامل قبول داشتند و در همه امور با ایشان مشورت میکردند. امامت جماعت مسجد جاوید توسط ایشان هم، به توصیه شهید مطهری بود که البته بعداً رژیم آنجا را تعطیل کرد و شهید مفتح به مسجد قبا رفتند و امام جماعت آنجا شدند».
مرحوم حجتی در بخش دیگری از خاطرات خویش از شهید آیتالله مفتح، سیره تبلیغی ایشان را نیز، واجد خصال و نکاتی مهم میبیند و در تبیین آن میگوید: «آقای مفتح فوقالعاده به آیین و احکام اسلام پایبند بودند و برای ترویج معارف اسلامی، حقیقتاً از جان مایه میگذاشتند و همانطور که اشاره کردم حتی برای تبلیغ به روستاها هم میرفتند، چون بهاییها در روستاها بسیار فعال بودند و ایشان از این بابت احساس خطر میکردند و به روشنگری روستاییان اهتمام خاصی داشتند. فوقالعاده متواضع، متعبد و مسئول بودند و در اتاقشان، همیشه به روی همه باز بود و برای ملاقات با ایشان، هیچ منشی و تشریفاتی وجود نداشت. هر کسی پیش ایشان میرفت که گرهای از کارش باز کنند. خودم روزی فردی را دیدم که تحت تعقیب بود و نزد ایشان آمد که شفاعت کنند تا برایش گرفتاری درست نشود! خلاصه هر کس هر کاری داشت، خیلی راحت به ایشان دسترسی مییافت. رفتارشان با همه اساتید در کمال فروتنی، محبت و مدارا بود و اساتید هم انصافاً با شهادت ایشان داغدار شدند. ایشان بهقدری رابطه ملاطفتآمیزی با همه داشت که حتی کسانی که علاقهای به انقلاب نداشتند، با شنیدن خبر شهادت ایشان ناراحت شدند».
ساواکیها به ایشان میگفتند یا بحث را تمام کنید یا دستگیرتان میکنیم!
ماشاا… رحیمی از همکاران شهید آیتالله دکتر محمد مفتح در دوران اداره فعالیتهای مسجد قبا به شمار میرود. ذهن و ضمیر او آیینه روزها و خاطراتی است که در دوران دشوار مبارزه در این مسجد روی دادهاند. او بر این باور است که شیوه مسجدداری شهید مفتح متفاوت و مبتنی بر نوگرایی بوده است: «اولین کاری که ایشان کردند، راه انداختن مسجد و بعد صندوق قرضالحسنه بود. بعد هم در کتابخانه، کلاسهایی را راه انداختند و مسئولیت اداره بعضی از کلاسها به عهده کسانی قرار گرفت که بعدها در نظام صاحب مسند شدند. در آن موقع، بیش از هزار مسجد در تهران وجود داشت که کل فعالیتهایشان به نماز جماعت و روضهخوانی، آن هم در حد خواندن مصیبت محدود میشد و از سخنرانیها و کلاسهای روشنگرانه کمتر اثری بود. مسجد قبا واقعاً برنامهریزی جدیدی داشت و شهید مفتح هم بسیار انسان نوگرایی بودند و میدانستند باید از چه سخنرانهایی دعوت و چه موضوعاتی را طرح کنند، به همین دلیل هم افراد با افکار مختلف جذب میشدند، مخصوصاً که حسینیه ارشاد هم تعطیل شده بود و عملاً دیگر جایی وجود نداشت که درباره مسائل روز صحبت و بحث شود. البته مسجد قبا به نسبت حسینیه ارشاد که جو روشنفکری در آن غلبه داشت، بعد مذهبی پررنگتری داشت، چون شهید مفتح و هیئت امنای مسجد قبا روی حفظ اصالت اسلامی مسجد تأکید فراوان داشتند، اما از تعصب و گرایشهای جناحی در آنجا خبری نبود و به همین دلیل همه کسانی که علاقهمند به مباحث اسلامی و قرآنی بودند، اما سلایق مختلف داشتند، به مسجد قبا جذب شدند. طبیعی است که رژیم نسبت به چنین مراکزی حساسیت داشت و از هر نوع روشنگری میترسید. به دلیل اینکه جو سنگین خفقان بر جامعه حکمفرما بود، برای حفظ جان هیئت امنای مسجد- که از مبارزین بودند- نام آنها مخفی بود. فقط بنده که مسئولیت اداره مسجد را داشتم و یکی هم شهید مفتح که امام جماعت بودند، برای ساواک شناخته شده بودیم. جلسات هیئت امنا هم بهطور مخفی تشکیل میشد. در سال اول، ساواک خیلی به مسجد قبا حساس نشد ولی بعد متوجه شد که آنجا به صورت کانون مبارزه و روشنگری درآمده است، اما مسجد آنقدر قدرت پیدا کرده بود که نمیتوانستند خیلی راحت و مثل مسجد جاوید آنجا را ببندند، اما فشار را روی ما زیاد کردند، بهطوری که باید لیست سخنرانها را قبلاً به کلانتری محل اعلام میکردیم و مجوز میگرفتیم. البته خودِ شهید مفتح اجازه نداشتند روی منبر صحبت کنند، برای همین وقتی نماز تمام میشد، برمیگشتند و رو به مردم مطالبی را به عنوان دعا یا تفسیر قرآن میگفتند و در همان ۱۰ دقیقه، یک ربع، هر حرفی را که لازم بودند بزنند، میزدند. ساواک این ترفند را هم فهمید و مرا احضار میکرد که قضیه چیست؟ من هم گفتم ایشان ممنوعالمنبر است و منبر نمیرود، ولی مردم سؤالات شرعی دارند و از ایشان میپرسند و ایشان هم جواب میدهد. بعد از من تعهد گرفتند که در همین حد هم حرفی زده نشود! منتها به این تعهد هم کفایت نمیکردند و افسران کلانتری میآمدند و بیادبانه با کفش وارد مسجد میشدند و ایشان را تهدید میکردند که یا بحث را تمام کنید یا دستگیرتان میکنیم و میبریم! مردم هم بلند میشدند و نمیگذاشتند ایشان را ببرند. در سالهای منتهی به انقلاب، رژیم از مواجهه مستقیم با مردم واهمه داشت و سعی میکرد تا جایی که امکان دارد مقابله صورت نگیرد ولی به هر حال حساسیت و فشار روی مسجد قبا زیاد بود. این حساسیت بهقدری زیاد بود که گفته بودند کسی که اذان میگوید یا تعقیبات نماز را میخواند باید ثابت باشد و اگر عوض شد، باز باید مجوز بگیریم!»
https://rahva.ir/?p=20367