مجله خبری«رهوا»صبح جمعه۱۳ دی ماه ۱۳۹۸، همان روز تلخ فراموش نشدنی، خبر شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی، ابومهدی مهندس و پاسداران همراه، خواب شیرین جمعه را بر چشم همه حرام کرد و یک ایران عزادار از دست دادن سردار دل ها شد. در همان ساعت های پرالتهاب، خبرشهادت«مصطفی محمدمیرزایی» یکی دیگر از پاسداران اسلام هم در رسانه ها منتشر شد.
اما هنوز کسی نمی داند «مصطفی محمد میرزایی» که بود! و این پاسدار رزمنده چطور به شهادت رسید؟ بعد از گفت و گو با خانواده و برادر مدافع حرمش بود که فهمیدیم دست آمریکا به خون محرم اسرار فرماندهان نظامی جبهه مقاومت هم آغشته شده است.
برای پیدا کردن نشانی خانواده این شهید، راهی جنوب تهران می شویم. پلاکاردها در خیابان ۲۴متری راهنمایی مان می کند به خانه شهید میرزایی اما برگه ای که روی در چسبانده شده ما را به محله ای دیگر می برد: «میزبان شما در مراسم یادبود شهید میرزایی در محله دیلمان هستیم. مجلسی به نیابت از اهالی محل.»
در و دیوار خانه سیاه پوش شده، همسایه ها هم. آنقدر که باور نمی کنی وارد خانواده میرزایی ها نشده ای. چشم می چرخانیم اما خبری از مادر شهید نیست. صاحب خانه جلو می آید و بفرما می زند: «مادر شهید به مراسم بزرگداشتی دعوت شدند. همه مراسم آقا مصطفی اینجا برگزار شده در خانه ما. خودم خواستم…» اهالی محله هنوز در بهت شنیدن خبر شهادت او مانده اند و باور نمی کنند.
از باربر صلواتی تا امین سردار سلیمانی!
انتظار برای دیدار مادر شهید فرصت مناسبی است برای خاطره بازی اهالی محله با جوانی که تا همین چند روز قبل همه فکر می کردند فقط یک خطاط حرفه ای هست و اوستاکار صلواتی و دعای خیرشان همیشه بدرقه راهش بود.
« کوکب حمیدی» برای روایت خاطرات پیش دستی می کند؛ «خیر آقامصطفی به همه می رسید. وانتش را کرده بود باربری محله، آن هم از نوع صلواتی. بار همسایه ها را جا به جا می کرد و یک ریال هم نمی گرفت. از همه کاری هم سر در می آورد. بخاری خانه همسایه ای خراب می شد، آقامصطفی می شد سرویس کار بخاری. آیفون خراب را مثل یک برقکار حرفه ای تعمیر می کرد. حالا همه اینها را بگذار کنار. آقا مصطفی خطاط هم بود. هم خودش و هم آذرخانم مادرش. وقتی همسایه ای از دنیا می رفت یا از سفر کربلا و مکه برمی گشت این مادر و پسر دست به کار می شدند و اولین پارچه تبریک و تسلیت با خط خوش آنها روی دیوار همسایه نقش می بست. اصلا شنیده اید می گویند پدر کو ندارد نشان از پسر. این شعر را برای آقا مصطفی و مادرش باید بخوانند: پسر کو ندارد نشان از مادر! این مادر و پسر آچارفرانسه محله بودند و خیررسان به همه، در عزا و عروسی، خوشی و غم. ما فکرش را نمی کردیم که مصطفی میرزایی پاسدار مدافع حرم باشد. حالا فهمیدیم برای خودش عجب یلی بوده، امین سردار سلیمانی و فرماندهان مدافع حرم!»
ناجی چهارشنبه سوری های پرخطر
همسایه های محله نمی دانستند ناجی فرزندان نوجوانشان در چهارشنبه سوری های پرخطر محله، پاسدار مدافع حرم است. اسم مصطفی برای بسیاری از مادران مساوی بود با حس امنیت. بیراه نیست که حالا همه سیاه پوش شده اند. «مژگان فتح اللهی» می گوید: «آقا مصطفی حواسش به خیر و شر محله بود. چند سال قبل یکی از نوجوان ها در آتش بازی های چهارشنبه سوری جانش را از دست داد. آقا مصطفی یک تصمیم جالب گرفت. از سال بعد روزهای چهارشنبه سوری برای اینکه بچه ها در آتش بازی آسیب نبینند، با پول خودش یک مینی بوس کرایه می کرد و بچه های کم سن و سال را همراه برادرش و یکی دو نفر از دوستان، با خرج خودش به اردو می برد. یک اردوی مفرح از صبح تا بعدازظهر. غروب که می شد و محله از آب و تاب چهارشنبه سوری می افتاد مینی بوس به محله بر می گشت. یک طوری شده بود که بچه های محله رغبتی برای ترقه بازی نداشتند و برای جا نماندن از اردویی که او تدارک می دید سر و دست می شکاندند.»
خاطره بازی رزمنده مدافع حرم و راننده عشق پیکان؛ آذرشوماخر
حرف های همسایه ها گل انداخته که مادر از راه می رسد. آذر خانم با همه تصورات ما از یک مادر شهید داغدار متفاوت است؛ نه از اشک خبری است و نه از بغض فروخورده. هر چه در این مادر می بینی صبر است و صلابت و روی گشاده. قبل از دیدار دل نگران بودیم مبادا با سوال هایمان نمک بپاشیم روی دل داغدیده اش، اما حکایت «آذر فروغی» چیز دیگری ست. خاطره بازی می کند و به جای گریه ما را می خنداند، آن هم با خاطره های خنده دار از رابطه مادر فرزندی.
می پرسیم آخرین دیدار؟ می گوید یک سال و هفت ماه قبل و هنوز نپرسیده، خاطره آن روز را روایت می کند: «یک سال و هفت ماه قبل با من و پدرش و برادرها خداحافظی کرد. من به این خداحافظی راضی نشدم. گفتم خودم می برمت فرودگاه. مصطفی را سوار پیکانم کردم و تا خود فرودگاه با هم گفتیم و خندیدیم. می گفت مادر نمی خوای دست از این پیکان برداری؟ گفتم نه! پیکان را پسرها برای من خریده بودند. می دانستند مادرشان عشق پیکانه. سر به سرم می گذاشتند. مصطفی به من می گفت آذرشوماخر. دست فرمانم را قبول داشت. رسیدیم فرودگاه. خداحافظی کردم. یک نگاهی به قد و بالایش انداختم. دلم برایش غش رفت. دوباره صدایش کردم. گفتم بیا مادر! برگشت. گفتم بیا اینجا وایسا من دو دور دورت بگردم! گفت آذر خانم بی خیال. مردم می گن دیوانه شدیم. گفتم بیا ببینم. دو دور دورش گشتم. نشستم کفشش را بوسیدم. ناراحت شد، گفتم خاک کفشت سرمه چشمم مادر! تک تک قدم هات ارزش بوسیدن داره!»
برادران غایب محله ما مدافعان حرم بودند
مادر شهید میرزایی خاطره بازی می کند و همسایه ها با گوشه روسری اشک هایشان را پاک می کنند. عجب حکایتی شده قصه این جماعت و مادر شهید. این آذر فروغی، مادر شهید است که همسایه ها را آرام می کند: «حتما دیده بودید بی تابی های مادرانه من را؟! دیده بودید هر وقت خون از دماغ یکی از بچه هایم می آمد، من دیوانه می شدم. یادتان هست؟ چند سال قبل مصطفی تصادف کرد؟!»
همسایه دیوار به دیوار خانواده میرزایی رشته کلام را به دست می گیرد: «من یادم هست. آذر قبل از اینکه به بیمارستان برسد از حال رفت. داشت از غصه دق می کرد.» صدایش را پایین تر می آورد: «چند ماهی می شد که آذر خانم مریض احوال بود. یک سال و هفت ماه بود پسرش را ندیده بود. هم آقا مصطفی هم برادرش هر دو نبودند. ما هم که بی خبر بودیم از اینکه این دو برادر، مدافع حرمند. هر وقت می پرسیدم پسرهایت کجا هستند؟ می گفت ماموریت! وقتی فهمیدیم آقا مصطفی شهید شده گفتیم طاقت این داغ را ندارد. اما حالا ماندیم از این همه صبوری. اصلا از وقتی خبر شهادت پسرش را شنیده حالش خوب شده.»
دستور پخت فلافل برای عراقی ها
دل دل می کنم برای پرسش این سوال که چرا اینقدر آرامی مادر!؟ چرا همه تصوراتمان از مادر شهیدی که بدن پسرش ارباً اربا شده و حتی یک وداع هم قسمتش نشده را بر هم ریختی؟ این خنده های تو آتش زیرخاکستر است یا…؟
دلم را می زنم به دریا و می پرسم. انگار حرف دل همه همسایه ها هم هست. انقدر که اشک مادر عاشق را در این چند روز ندیده اند. بعد از این سوال حاضران گوش تیز می کنند برای شنیدن پاسخ مادرشهید؛ «یک سال و هفت ماه دلم آشوب بود. چون می دانستم هست و نمی دیدمش. فقط دلم خوش بود که سوغات این نبودن، امنیت مردم است. اما حالا که شهید شده آرام گرفتم. حق مصطفی شهادت بود. حیف بود طور دیگری از دنیا برود. می دانم پسرم و حاج قاسم سلیمانی و بقیه شهدای مدافع حرم آن دنیا دور همند. همرزمان مصطفی که آمده بودند دیدنم می گفتند: مادر! پسرت امین حاج قاسم سلیمانی و بقیه فرماندهان جبهه مقاومت بود. خوب من چه می خواهم؟ آرزویم عاقبت بخیری اش بود که حالا عاقبت بخیرشده است. خدا رو شکر.
آخرین بار که با هم حرف زدیم سه ماه قبل بود. به دلیل شرایط امنیتی و حساسیت کارش، چند ماه یک بار تماس می گرفت. دفعه آخر در همان زمان کوتاه، کلی با هم گفتیم و خندیدیم. مصطفی عاشق فلافل بود و من هم یک فلافل پز ماهر. اصلا یکی از نذرهای مصطفی برای هیات، نذر فلافل بود. من برای عزادارن هیئت محله، یک تنه ساندویچ فلافل درست می کردم. در مکالمه آخر قبل از خداحافظی مصطفی گفت: آذر خانم! فلافل های شما از فلافل عراقی ها هم خوشمزه تره. دستورش را بده بدم به عراقی ها درست کنند بیشتر بفروشند. دم آخری هم گفت مادر اگر این بار هم قسمتم شهادت نبود و برگشتم، برام آستین بالا بزن. اگرم که قسمتم شهادت بود مبادا غصه بخوری ها. حواسم بهت هست.راستی نذر فلافل من هم دست خودت را می بوسه. مصطفی همیشه هوای من را داشت، وقتی مزارش شد در آستان حضرت عبدالعظیم فهمیدم بعد از رفتنش هم هواخواهم است. هر چند دلخوشی من شده یک قبر خالی. چیزی از مصطفی برایم نیاوردند،حتی یک انگشت.»
حال خوش مادر شهید میرزایی در صبح روز انتقام
تحقق وعده انتقام، التیامی شده بر دل مادران شهدای مدافع حرم و سهم ما از مصاحبت با مادر شهید میرزایی شور و شعف او در صبح روز انتقام است. آنقدر که با صبر و صلابت زینب وارش جلوی دوربین بنشیند و بگوید: «من آرام بودم اما امروز آرام تر شدم. فقط ای کاش صدای من را پخش کنید. ای کاش آنهایی که ناجوانمردانه سردار سلیمانی و این چند جوان را شهید کردند بدانند انتقام بامداد امروز یک قطره کوچک بود و هنوز تا تحقق کامل وعده انتقام مانده. ترامپ در مورد ما اشتباه کرد. نمی دانست اگر سردار سلیمانی را شهید کنند ما میلیون میلیون سردار سلیمانی داریم. حتما اخبار را دیدند، حتما گریه های مردم را دیدند. حضور میلیونی مردم را دیده اند. آمریکایی ها بچه ام را تکه پاره کردند. نمی دانم کجا شهیدش کردند، چطور شهیدش کردند که از قد و بالای رشیدش؛ هیچ، نصیب من شده. اما همرزمانش گفتند مصطفی در اثر حمله موشک های آمریکایی و همزمان با سردار سلیمانی اما در منطقه ای دیگر شهید شده است. هر چه بود بچه ام به آرزویش رسید. من هم دلخوشم با یادش و خاطراتش.»
متخصص سیستم های مخابراتی و محرم اسرار فرماندهان نظامی
روح مادر تازه می شود وقتی زنگ در را می زنند و همسایه ها می گویند پسرت آمده آذرخانم! از جا بلند می شود به احترام فرزندمدافع حرمش. مصطفی برایش خلاصه شده در این پسر، در پسر کوچک تر که با فرزند ارشدش قدم در راه دفاع از حرمین برداشتند و شدند افتخار مادر.
برادر خاطرات شنیدنی از مصطفی دارد. انگار این شوخ طبعی از آذرخانم علاوه بر مصطفی به این پسر هم ارث رسیده، وقتی برادرش را خلاصه می کند در یک جمله و می گوید: «کله مصطفی بوی قرمه سبزی می داد.»
با خنده ادامه می دهد: «اصلا ترس برایش یک واژه ناشناخته بود. ما یک سال با هم تفاوت سنی داشتیم. با فاصله کمی از هم برای دفاع از حرم به سوریه و عراق رفتیم. تجربه نبرد مشترک با هم در یک جبهه را نداشتیم چون نوع تخصص و کارمان با هم متفاوت بود. مصطفی مخ مخابرات بود و محرم اسرار فرماندهان نظامی گروه های مقاومت. در دفاع از حرمی، مهمترین نیاز، برقراری ارتباط میان گروه ها در جبهه های مختلف بود و گره ای در این سیستم نبود که با تخصص و مهارت مصطفی باز نشود.
من و مصطفی گه گداری در دمشق یا بغداد همدیگر را می دیدیم و فقط اینقدر بگویم در این دیدارها که دوستان مشترکمان هم حضور داشتند، همرزمانش می گفتند برادر تو دیگه چه اعجوبه ایه! یکی از دوستانش می گفت در یکی از عملیات ها، داعش سیستم مخابراتی ما را مختل کرده بود. مصطفی برای بازسازی و از سرگیری ارتباط مخابراتی تصمیم گرفت به بالای دکل برود. دکل هم در تیررس مستقیم نیروهای داعش. هر چقدر گفتیم مصطفی نرو. داعشی ها تو را می زنند. اصلا نمی شنید. رفت بالای دکل. پوشش ما هم فایده نداشت و آنقدر به سمت او شلیک کردند که ما گفتیم زنده بر نمی گردد اما مصطفی برگشت، با دست پر.» بعد از روایت این خاطره می گوید: «مصطفی برد. من باختم. نمی دانم چه کرد که لایق این برد شد. خوش به حالش.»
غذای کولی های پاکستانی با شما پولش با من
«مصطفی لوتی بود. یک لوتی خوش مرام. خاطره ها آنقدر زیاد هست که نمی دانم کدامش را بگویم. آخرین بار در بغداد دیدمش. مصطفی در یکی از جبهه های مقاومت سوریه بود و من در عراق. آمد بغداد، برای استقبالش به فرودگاه رفتم و کلی با هم گفتیم و خندیدیم. با هم حرم رفتیم و بعد هم یک شام عراقی مهمانش کردم. آخرین زیارت برادرانه مان صفایی داشت. از دل هم خبر داشتیم. دعای هر دوی ما شهادت بود اما خریدار مصطفی شدند.»
خاطره آخرین زیارت و آخرین شام دو نفره برادران پاسدار مدافع حرم می رسد به خاطره ای از لوتی بودن آقا مصطفی؛ «من و مصطفی با هم رفاقت ها داشتیم. با اینکه ظاهرش جدی و گاهی اوقات خشن بود اما قلب مهربانی داشت. یک شب مادرمان خانه نبود و برای خوردن غذا با هم به رستوران نزدیک خانه رفتیم. نان داغ و کباب داغ.
سرگرم غذا خوردن بودیم که دو تا از دخترهای کولی پاکستانی صورت هایشان را چسبانده بودند به شیشه رستوران. صاحب رستوران بهشان تشر زد که چرا اینجا آمدید و… باید بودید و قیافه مصطفی را می دیدید. عصبانی شده بود. غذا را رها کرد و شروع کرد به جر و بحث کردن که به جای دعوا کردن یک پرس غذا بهشان بده. صاحب رستوران هم گفت مگه کار یک شب دو شبه. مصطفی گفت هر شب چند غذا به این بچه ها بده. سر ماه من همه را با شما تسویه می کنم. اصلا همین امشب پول غذای یک ماه را می دم که شما هم خیالت راحت باشه. این خاطره بخش کوچکی از خوش مرامی های مصطفی بود.»
بچه های شهدای فاطمیون عزادار مصطفی شدند
این روزها فرزندان شهدای مدافع حرم تیپ فاطمیون عزادار مصطفی شده اند. حالا مصطفی کجا و فرزندان شهدای فاطمیون کجا؟ راز این دلبستگی را برادر کوچک تر مصطفی برملا می کند و از سه سال قبل می گوید: «تابستان سه سال قبل مصطفی آمد سراغ من و گفت: حال و حوصله بنایی را داری یا نداری؟ مصطفی سرش درد می کرد برای کار فنی. گفتم مصطفی باز می خوای کجای مغازه را بزنی بهم؟ گفت پایه هستی هر روز بعد از کار با هم بریم باقرآباد، بنایی صلواتی کنیم برای ساختن خانه؟ گفتم خانه برای کی؟ گفت برای خانواده های شهدای فاطمیون که سرپناهی ندارند. گفت من سفیدکاری، لوله کشی، برقکاری، کابینت و راه انداختن همه تاسیسات فنی را قبول کردم. می دانستم تو هم پایه کار هستی.
خلاصه، آن تابستان من و مصطفی عجب تابستانی شد. آن چند ماه ماموریت نداشتیم و کار خدا هر دو تهران بودیم. خستگی برای مصطفی بی معنی بود. با هم شبانه روز کار کردیم. یادش بخیر. مادرم بعدازظهرها که می شد با همان پیکان معروفش با هندوانه و طالبی می آمد کنار ما و دورهمی مان تکمیل می شد. مادر ما هم که از خودمان پایه تر بود. بیل و کلنگ دستش می گرفت و پا به پای ما کار می کرد.
هیچ وقت یادم نمی رود روزی که کلید خانه ها را در باقرشهر به آن چند خانواده شهید تحویل دادیم، از خوشحالی گریه می کردند و نمی دانستند چطور تشکر کنند. تابستان آن سال ما ۶ واحد را برای سکونت خانواده ها آماده کردیم. در این چند روز سر و کله خانواده این شهدا هم پیدا شد و آنها هم می دانستند مصطفی بالاخره به آرزویش رسید و عاقبت بخیر شد.»
https://rahva.ir/?p=16031