به گزارش«رهوا»، هفدهمین قسمت از پرونده «جنگبیتعارف»، سومین و آخرین بخش میزگرد بررسی کتاب «همپای صاعقه» و روایتهای آن از عملیاتهای فتحالمبین، بیتالمقدس و دیگر اتفاقات سال ۱۳۶۱ است.
آنچه تا اینجای میزگرد مطرح شد، درباره هنر فرماندهی افرادی چون احمد متوسلیان و محمدابراهیم همت، لزوم الگوقراردادن مطالب و آموزههای کتاب «همپای صاعقه» برای مدیریت جهادی و ایثارگونه مدیران کشور، بخشی از روایتهای نادرست و تحریفها، وعدم اتکا به امکانات و در نتیجه موفقیتهای ایمانی ایران در سال ۱۳۶۱ در دو عملیات فتحالمبین و الی بیتالمقدس است.
دو قسمت پیشین اینمیزگرد در دو پیوند زیر، در دسترس و قابل مطالعه هستند:
در ادامه مشروح سومین و آخرین قسمت از میزگرد بررسی کتاب «همپای صاعقه» را با حضور گلعلی بابایی، جواد کلاته عربی، جعفر جهروتیزاده و حجتالاسلام حمیدرضا دانایی میخوانیم که در آن، درباره دغدغههای امروزی روایت جنگ و انتقال مفاهیم آن به جوانان نیز صحبت شده است؛
* خب آقای بابایی کمی به خود کتاب برگردیم.
بابایی: جا داشت در ابتدای صحبت از کسانی تشکر کنیم که برای اولینبار بحث راویانِ همراه فرماندهها را راه انداختند. مهمترین فردی که در اینکار مؤثر بود، ابراهیم محمدزاده بود.
* اینطرح راویان از کجا ریشه گرفت؟
از دفتر سیاسی سپاه طرحی دادند و پیش از عملیات فتحالمبین، یکسری از نیروها را به اسم راوی به جبهه بردند.
جهروتی: در فتحالمبین، راوی داشتیم؟
بابایی: بله. و به نظرم «همپای صاعقه» یکی از خروجیهای کار اینروایان است. نوارها، مکتوبات و اسنادی که از آنها باقیمانده، شاکله مطالب کتاب «همپای صاعقه» هستند. چه «همپای صاعقه» و چه دیگر کتابهایی که بعدتر با همینشکل و شمایل کار کردیم.
* یعنی «شرارههای خورشید»، «ضربت متقابل» و «کوهستان آتش».
جهروتی: البته بهنظرم یکیدو جلسه صحبت برای اینکتاب کم است. چون مطالبی دارد که بحث خیلی مفصل میطلبند.
بابایی: همپای صاعقه متکی بر همین مستندات است و خدا را گواه میگیرم که ما، چیزی به آن اضافه نکردیم و سعی داشتیم در بعضی فرازها اگر ابهاماتی وجود دارد، رفعش کرده و راستیآزمایی کنیم. اگر درباره مطلبی هم شک و شبهه داشتیم، آن را در کتاب نیاوریم. مگر آنجایی که عین مکالمه بیسیم یا گفتگو را داشتیم و دیالوگی بوده که بین دو یا سه نفر بوده است. برخی از اینگفتگو بعداً درشتنمایی شدند. مثلاً نمونهای در فیلم «ایستاده در غبار» وجود دارد که در آن حاج احمد در منطقه درگیری بیسیمش را بالا گرفت و یا آن لحظهای که در بیسیم میگوید «بگو بزنند! بگو کاتیوشا رگباری بزند! بچههای من همه دارند شهید میشوند»
به جا ماندن خیلی از اینمستندات به خاطر زحمات راویها بود و علاوه بر آن، در مرکز پیام هم، کل مکالمات ضبط میشد. همه مکالماتِ از گردان به تیپ، یا از تیپ به لشگر، و از لشگر به سپاه همه و همه ثبت و ضبط میشدهاند.
بعضی از اینمکالمات با بیسیم بوده و برخی با تلفن که به جزئیات وسایل مکالمهها هم در کتاب اشاره شده است. مثلاً گفته شده فلان مکالمه با تلفن صحرایی، قورباغهای یا بیسیم انجام شده یا اینگفتگو توسط تلفن انجام شده است.
خدا را شکر، کاری که در نهایت از آب درآمد، دربردارنده کوچکترین تحریفی نبود و عین واقعیت بود. شاید کم گفته باشیم و یا نتوانسته باشیم حق مطلب را ادا کنیم، ولی آنچه در کتاب آمده، زیادهگویی یا پیازداغکردن نیست.
* اسم «ایستاده در غبار» را بردید. میدانیم که «همپای صاعقه» یکی از منابع ساخت این فیلم سینمایی بوده ولی برخی از فرازهای کتاب با صحنههایی از فیلم تفاوت دارند. مثلاً وقتی متوسلیان در جمع رزمندهها با وزوایی آشتی میکند، ایناتفاق در فیلم در فضای باز پادگان دوکوهه رخ میدهد ولی در کتاب ایناتفاق، داخل حسینیه رخ میدهد. یا مثلاً در کتاب گفته میشود وقتی وزوایی شهید شد، صورتش را با چفیه پوشاندند بعد سوار موتورش کردند و به عقب بردند ولی در فیلم اینچفیه را نمیبینیم.
بابایی: خب، اینها ترفندها و مسائل سینمایی برای جذابتر کردن ماجرا است.
* آقای جهروتی، در فتحالمبین و بیتالمقدس که نیروها را برای تمرین و مانور میبردند و چند روز پیش از عملیات نزدیک منطقه مستقرشان میکردند، خیلی از نقل و انتقالات در روز انجام میشد. از باب ستون پنجم و گزارشهای جاسوسی نگرانی وجود نداشت که اینکارها را در روز میکردید؟
جهروتی: در فتحالمبین، همانشبی که بچهها به اردوگاه بلتا منتقل شدند، جای مناسبی نبود که بخواهند گردانها را چند شب مستقر کنند و بخواهند بعدش وارد عملیاتشان کنند. ضمن اینکه راه چندانی هم تا منطقه نبود. یعنی از دوکوهه تا کرخه مسافت زیادی نبود. بههمینخاطر، همانشب نیروها را بردند و همانشب هم عملیات شد. در بیتالمقدس هم که از اول، گردانها آمدند پشت جاده و با فاصله قابل توجهی چادر زدند و همانجا مستقر شدند.
* بله در بیابان بودندهاند.
در کانکسهای انرژی اتمی هم، بیشتر بچههای اداری بودند ولی گردانها در بیابان مستقر بودند.
* نگران بمباران دشمن نبودید؟
آنموقع هنوز اینمساله شدت نداشت. البته هواپیماهای دشمن میآمدند و بمباران هم میکردند ولی در آنمقطع، بهشدتی که بعداً دیده شد، نبود. در شب عملیات که ما حرکت کردیم، اگر میخواستیم بگذاریم هوا کاملاً تاریک شود تا حرکت کنیم، به جایی نمیرسیدیم. پیادهروی بعضی از گردانها نزدیک به ۲۰ تا ۲۲ کیلومتر بود. یعنی برای رسیدن به جاده آسفالت که همان منطقه و محدوده عمل بود، باید اینهمه راه میرفتند. ضمن اینکه همانطورکه اشاره کردم، بچهها به خاطر پیادهرویهای تمرینی تا اهواز، آمادگی لازم را داشتند.
بله ما در روز حرکت کردیم و به جاده خاکی رسیدیم _ نمیدانم تا حالا از سمت جاده آسفالت اهواز آبادان سمت کارون رفتهاید یا نه _ خیلی سخت میشود کارون را پیدا کرد؛ چون نخلها همه شبیه هم هستند و علامت خاصی وجود ندارد.
اگر بچههای شناسایی از پیش مسیر را شناسایی نکرده و گریدر تیغش را روی زمین نیانداخته و مسیر را مشخص نکرده بود، کار خیلی سخت میشد. عبور از روی خود پل هم خیلی زمانگیر بود. اگر اشتباه نکنم حدود یازده، یازده و نیم شب بود که از پل عبور کردیم و پیادهرویِ آنطرف پل هم مانده بود. بعضی از گردانها هم در راه درگیر شدند و به پل نرسیدند.
در بیتالمقدس هم مثل فتحالمبین، نظر حاجاحمد این بود که اول توپخانه را بگیریم، و وقتی به جاده آسفالت رسیدیم، همانجا نمانیم. بلکه از جاده عبور کنیم و شروع به انهدام ادوات دشمن کنیم تا فردایش که هوا روشن میشود، دشمن به راحتی موفق به پاتک نشود و جاده را از دست بچهها در بیاورد.
آنشب گردان سلمان در راه درگیر شد و نتوانست به جاده برسد. وقتی ما به پشت جاده آسفالت رسیدیم، احمد بابایی فرمانده گردان مالک مجروح شده بود. حاجاحمد با ما تماس گرفت و گفت یکتعداد از بچهها را برداریم و برویم آنطرف جاده. من هم یکگروهان از بچههای قم را جمع کردم و با خودم بردم. بچههای قم عمدتاً در گردان مالک بودند. تقریباً ۶ کیلومتر از جاده عبور کردیم و تلفات زیادی به دشمن وارد کردیم. نزدیک به ۶۰۰ نفر هم از عراقیها اسیر گرفتیم. در آنشب، جزو آخرین نفراتی بودم که پس از اینضربه میخواستیم به سمت جاده برگردیم. یک آقای شاکرینامی بود از بچههای قم _که مداح بود در بازار قم مغازه داشت و به جبهه آمده بود. نمیدانم الان کجاست؛ زنده هست یا نه _ من و یک برادر دیگر. بچههای دیگر، یا شهید شده بودند، یا اسیر شده و یا اسرا را عقب برده بودند. غیر از ما ۳ نفر هیچکس آنجلو نمانده بود. آنجا بهخاطر اینکه بتوانیم راحت به عقب برگردیم، باید چند سنگر را خفه میکردیم. حین انجام اینکار و هنگام کار روی یکی از سنگرها گلولهای به دست من اصابت کرد، دستم شکست و زخمی شدم. آنبرادر دیگرمان هم بهطرز عجیبی به شهادت رسید که داستانش مفصل است. من ماندم و آقای شاکری. که طبق همانرویکردی که حرفش را زدیم، هرکداممان هفتهشت اسلحه با خودمان آوردیم؛ با همان دست مجروح و وضعیت. خب خیلی از بچهها اسلحه نداشتند.
وقتی برگشتیم و پشت جاده آسفالت رسیدیم، دیدم حاجاحمد همانجا بیسیم به دست، عصبانی و برافروخته دارد فریاد میکشد و با بیسیم مکالمه میکند.
* چرا فریاد میزد؟
آنموقع توپخانه ما، توپخانه خوبی نبود و روز اول عملیات، آتش آنچنانی نریخت. یعنی اصلاً آتش نمیریخت در حالی که توپخانه عراق خیلی فعال بود و مرتب روی سر ما آتش میریخت. از طرف دیگر، تعدادی از نفربرهای ارتش آمده بودند و با یک فاصله زیادی از جاده آسفالت ایستاده بودند. جلو نمیآمدند.
* چرا؟
یا کُپ کرده بودند یا نمیتوانستند بیایند. خلاصه با همه اینشرایط، حاجاحمد شاکی و ناراحت بود. من هم دست زخمیام را بسته بودم و درون جیبم فرو کرده بودم که حاجاحمد نبیند. وقتی من را با آن وضعیت و دست در جیب دید، یکدفعه فریاد کشید که «این دیگر چه وضعی است؟ مگر اینجا خانه خاله است که دستت را در جیبت کردهای؟ دستت را درآر!» (میخندد) که در همان گیر و دار از شدت خونریزی بیهوش شدم و افتادم روی زمین. وقتی چشم باز کردم، دیدم روی برانکارد در بهداری انرژی اتمی هستم.
یکبهداری خیلی بزرگی در انرژی اتمی برپا شده بود که آنجا بیدار شدم. چشم که باز کردم هواپیماهای عراقی را دیدم که اطراف را بمباران میکردند.
* از آنجا به عقب منتقل شدید؟
بله. با یک هواپیما من را به اصفهان فرستادند. آنجا دستم را عمل کردند. بعد از عمل، با همان لباس بیمارستان، زدم بیرون و فرار کردم. بیرون بیمارستان به یکی از همان گشتهایی که سپاه راه انداخته بود برخوردم. یادم نیست آنموقع اسمش چه بود، ولی بعداً اسم گشت ثارالله را رویش گذاشتند. خلاصه از آنها یکدست لباس گرفتم و خودم را به فرودگاه رساندم. با زور و قلدری هم سوار هواپیمای c130 شدم و خودم را به منطقه رساندم.
نصرت کاشانی که از بچههای مهندسی تیپ ۲۷ بود، مسئولیت بچههای تخریب را به عهده گرفته بود که وقتی برگشتم، مسئولیت تخریب را دوباره به عهده گرفتم. راستی، آنجا در مرحله اول و دوم، مسئول اطلاعات، صمد یکتا بود. بعد سعید قاسمی آمد اطلاعات را گرفت. (خطاب به بابایی) درست است؟
بابایی: بله.
جهروتی: حاج عباس (کریمی) که نبود!؟
بابایی: بله. نبود.
جهروتی: بعد که صمد یکتا شهید شد، سعید قاسمی در مرحله اول مسئول اطلاعات لشگر شد.
* سعید قاسمی هم از مریوان به جنوب آمد؟
بابایی: بله.
* آنجا هم اطلاعات عملیات بود یا پست دیگری داشت؟
بابایی: آنجا دفتردار شهید بروجردی بود.
* آقای جهروتی، درباره خشمشبها و مانورهای آمادگی پیش از بیتالمقدس، خاطره جالبی از شما هست که گفتهاید در مانورها هرچه آتش بود سر بچههای گردان سلمان میریختیم. آنآتشها به عنوان دشمن فرضی، بچههای خودی را نکشت؟
یکشب شهید (اکبر) حاجیپور _ خدا رحمتش کند _ به من گفت فلانی میخواهم امشب یک مانور بگذاری که حداقل ۳۰ شهید داشته باشم! خب میدانستم منظورش چیست. میخواست یک مانور واقعی باشد که بچهها شب عملیات کُپ نکنند. البته چنینمانورهایی را برای همه گردانها داشتیم. وقتی هم مانور را شروع میکردیم، از آنطرف توپهای عراقی شروع میکردند. حتی آتش دهنه توپهای عراق و محل فرود آمدن گلولهها را هم میدیدیم. بهخاطر همینمانورها و آن آمادگی جسمانی و بدنسازی که حرفش را زدیم، آمادگی بچهها بالا بود و شب عملیات توانستند موفق شوند. همه اینکارها تأثیر داشت. همین بچههای گردان سلمان که تا آخرین نفر و فشنگشان ایستادند، تا حدودی تأثیر تحت این مانورها بودند. بچهها عادت کرده بودند. کنار چادرها چنان انفجار میزدیم که فانوس درون چادرها تا میشد.
* بله گفتهاید کنار چادرها مینهای ضد تانک میگذاشتیم و همه را با هم منفجر میکردیم.
(میخندد) بله بچهها را بیدار میکردیم و میدواندیم. اینشیوه آنموقع بود تا برای عملیات آمادهشان کنیم.
* جناب بابایی، در گفتگوهای پیشین درباره بحث امدادهای غیبی در کتابهای ضربت و شرارهها صحبت کردیم. در همپای صاعقه هم در صفحه ۶۵۰ صحبت امداد غیبی میشود که در آن نوشته شده «بچهها قسم میخوردند خدا شاهد است این تانک T72 که آرپیجی هم به آن کارگر نیست، خود به خود ناگهان منفجر میشد.»
بابایی: این، نقل قول یکراوی است.
* شاید امروز چنین چیزی را تعریف کنیم، مخاطب امروزی باور نکند!
بابایی: بله، همینطور است.
جهروتی: الان، خیلی چیزها هست که واقعیت ندارند اما همین امروزیها که میگوئید، واقعی جلوهشان میدهند.
* خب تانک T72 را که بهراحتی منفجر نمیشد، چهطور میزدید؟
جهروتی: باید گلوله به برجکش بخورد تا منفجر شود. با آرپیجی میزدیم. برجکش پرت میشد.
بابایی: شاید راوی آنخاطره، گلوله منفجرکننده را ندیده! ببینید ما، خودمان وقتی میخواهیم امداد غیبی را بگوییم، چنیننمونهای را مثال میزنیم؛ مثلاً در مرحله دوم…
* بیتالمقدس؟
بابایی: بله. میگوید هوا خوب و صاف بود. این ماجرا را یکی از نیروهای گردان مالک تعریف میکند و در کتاب هم آمده است. بعد هم از زاویهای دیگر؛ از قول افسر عراقی نقل شده است. خب میدانید که در مرحله اول بیتالمقدس نیروهای ما با اصل غافلگیری رفتند و عراقیها را غافلگیر کردند. عراق فکر میکرد عملیات از کرخه است و اصلاً فکر نمیکرد ایرانیها از کارون عبور کنند و دشت ۲۲ کیلومتری را پشت سر بگذارند و به جاده برسند. عراق فکر میکرد ایرانیها از کرخه میآیند و قرارگاه قدس، محور عملیات است. که خب این رکب را خورد و بچههای ما به جاده رسیدند. حدود یکهفته هم روی جاده استقامت کردند و او هم هرچه توانست با یگانهای زرهیاش آمد و عملیات کرد ولی نتوانست نیروهای ما را پس بزند که در نتیجه آن خط، تثبیت شد.
حالا برای مرحله دوم، دیگر غافلگیری در کار نیست. چون دشمن هوشیار و بیدار است و شما باید به خط دشمنی بزنی تا خودت را به دژ مرزی برسانی. که از دژ مرزی هم بهسمت شلمچه بروی و بتوانی خرمشهر را دور بزنی. چون نمیتوانستیم مستقیم به سمت خرمشهر برویم.
جهروتی: سمت چپ دژ مرزی هم منطقه باتلاقی بود.
بابایی: بله. خلاصه راوی آنخاطره امداد غیبی میگوید شب پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت که میخواستیم عملیات کنیم، هوا صاف و بدون ابر بود. اما عصر که نیروها میخواستند حرکت کنند و به سمت منطقه درگیری بروند، ابر سیاهی میآید و آسمان را میگیرد. در نتیجه باران بسیار شدیدی شروع میشود که راوی در کتاب میگوید باران چنان به چشم خدمههای تانکهای عراقی میزد که دیدشان کاملاً کور شده بود و ما از چندمتریشان عبور میکردیم و متوجه نمیشدند. عراقیها هم با خود گفته بودند با اینباران، ایرانیها حتماً امشب عملیات نمیکنند. ایندست از امدادهای غیبی را میتوان بازگو کرد و برای خیلیها هم باورپذیر اند. چنیناتفاقاتی نتیجه توسلات و مناجاتهای بچهها بوده و خدا هم اینگونه کمکشان کرده است.
جهروتی: بله. هیچ شکی هم درش نیست.
بابایی: ولی اینکه تانک، ناگهان خود به خود منفجر شده، شاید باورپذیر نباشد.
* ولی اتفاق افتاده است!
بابایی: شاید کسی از جای دیگر شلیک کرده باشد و راوی گلوله را ندیده باشد! در نتیجه راوی فکر کرده تانک خود به خود منفجر شده! (میخندد)
* اینماجرای باران، نمونه مشابه دیگری هم دارد که در عملیات کربلای ۳ رخ داده است. همانوقتی که غواصهای ما میخواستند برای تصرف اسکله اَلامیّه عمل کنند. هوا طوفانی میشود و نیروهای ما عملیات میکنند. یک سوال دیگر از عملیات بیتالمقدس، چرا ما تقاضای پشتیبانی هوایی نمیکردیم؟ در یادداشتهایم نوشتهام در مرحله دوم، صبح جمعه ۱۷ اردیبهشت ۳ هلیکوپتر عراقی میآید. خب چرا ما هلیکوپتر نمیفرستادیم؟
جهروتی: اتفاقاً هلیکوپترهای ما زیاد و مرتب میآمدند.
بابایی: بله میآمدند. اصلاً فیلمش در خرمشهر هست.
* من از کتاب، چنین برداشتی نکردم. یعنی اینطور به من القا شده که انگار همه بار کار در بیتالمقدس روی دوش نیروی زمینی بوده است.
بابایی: نه. در جایی از کتاب، همت به سرهنگ شهری (نماینده ارتش در قرارگاه) میگوید بگو هواپیماها و هلیکوپترها بیایند. البته تعللی شده و جایی هست که حاجاحمد عصبانی است و میگوید چرا پرندهها نمیآیند. ولی در نهایت آمدند.
* در کتاب هم جایی هست که کبراهای ایرانی میآیند و عراقیها یکی از آنها را با موشک سام ۳ میزنند. آقای جهروتی شما هنگام رخ دادن ایناتفاق، آنجا بودید.
جهروتی: بله. در فتحالمبین بود. دقیقاً بالای سرمان بودند که عراقیها یکیشان را زدند.
* و شما گفتهاید که خلبانها را از داخل لاشه هلیکوپتر بیرون کشیدید.
بله.
* این دو خلبان شهید شدند یا….
نه. زنده بودند. بعد از اینکه بیرونشان کشیدیم، هلیکوپتر منفجر شد.
* چهطور؟
هلیکوپتر با زمین بیشتر از چند متر فاصله نداشت. یک تپه بود که هلیکوپتر داشت از روی خط رأس آن، عراقیها را میزد. وقتی زدنش، پایین آمد و به زمین رسید. بچهها هم پیش از آنکه منفجر شود رسیدند و خلبانها را بیرون کشیدند.
* اینها کبراهای هوانیروز بودند.
بابایی: بله. (میخندد) یکوقت بین ما و ارتش دعوا نندازید!
(حاضران میخندند.)
* البته جایی هم در کتاب هست که محمود شهبازی به اصغر شمس فرمانده گردان ابوذر میگوید به دلیل شرایط خاص منطقه، هوانیروز قادر به اعزام هلیکوپتر نیست.
بابایی: این مربوط به مرحله آخر است.
* بله، در یادداشتهایم نوشتهام بیتالمقدس. مرحله دوم بیتالمقدس.
جهروتی: هوا در مرحله دوم خراب بود.
بابایی: به خاطر باران.
* راستی یک سوال مهم! چرا اینقدر جناحین تیپ ۲۷ خالی میمانده است؟ مرتب از پهلو ضربه میخورده! یکی از مواردی که متوسلیان برایش حرص میخورده همین است.
بابایی: بله. جناحین نمیآمدند که پهلوهای تیپ ۲۷ را پر کنند.
جهروتی: در مرحله دوم، البته سمت چپمان باتلاق بود و دشمن نمیتوانست کاری کند. اما در مرحله اول، چپمان خالی مانْد.
دانایی: مثل این که در بیتالمقدسِ هفت هم همینطور پهلوی لشگر ۲۷ خالی میماند!
جهروتی: این را نمیدانم. نبودم.
دانایی: اواخر جنگ بود…
بابایی: ۲۳ خرداد ۶۷….
دانایی: که گردان کمیل تا دیوار بصره پیش میرود. لشگر ۸ نجف و ۲۵ کربلا…
بابایی: آن یک عملیات الکی بود…
* در مرحله سوم بیتالمقدس هم پهلوی تیپ ۲۷ خالی میماند.
جهروتی: آنجا را فجر قرار بود بیاید که نتوانست. باز پهلوی ما خالی ماند.
* و نصر یک هم دیر آمد!
بابایی: ایبابا! چه بگویم؟…. خب، در حقیقت لشگر ۷ ولیعصر نیامد.
* چرا؟ مگر قرار نبود بیایند؟
در مسیرشان باتلاق و میدان مین و یکسری موانع بود.
* پس حرکت کردند که بیایند ولی به شما نرسیدند.
بله دیگر! میخواستند بیایند ولی نشد. اینمساله در خاطرات شهید احمد سوداگر و حرفهایش به فرمانده تیپشان (آقای رئوفی) هم هست. من خودم وقتی کتاب را مینوشتم به کرمان سفر کردم. آنموقع آقای رئوفی استاندار کرمان بود. رفتم و گفتم آقای رئوفی داریم چنینکتابی مینویسم. هم در فتحالمبین و بیتالمقدس، جناح ما که وابسته به جناح شما بود خالی ماند. اگر بنویسم شما نیامدید خوب نیست و میدانم حتماً دلیلی دارید؛ باتلاق، میدان مین یا هر چیز دیگر! بگویید تا من بنویسم و توضیحاتتان را در پاورقی بیاورم. ایشان به من گفت «تو بنویس! هرکسی خواست، جوابت را میدهد.» هنگام نوشتن هم، مساله را نوشتم ولی نه به آن غلظت. که خیلی از بچههای دزفول و اندیمشک تماس گرفتند و گفتند آقای بابایی اینها چیست نوشتهای؟
جهروتی: هنوز هم گلایه میکنند!
بابایی: برایشان گفتم چه مسیری را برای نوشتن اینبخش کتاب طی کردهام.
* خب باید این حرفها را بزنیم. «جنگ بیتعارف» همین است دیگر!
بابایی: خدا آقای سوداگر را بیامرزد. به من میگفت گلعلی اینبچههای دزفول من را کشتند. باید یکبار تو را ببرم دزفول برایشان توضیح بدهی. گفتم حاجاحمد هر وقت بگویی من میآیم. هر دفعه میرفت دزفول، اینگلایهها پیش میآمد.
آنموقع، هم من بنیاد حفظ آثار بودم هم ایشان. هر دفعه، اینحرفها زده میشد ولی ایناتفاق در نهایت نیافتاد که من برای بچههای دزفول توضیح بدهم که آقا من اینها را طبق سند و مدرک نوشتهام. اصلاً دستخط حسن باقری موجود است که «بالاخره تیپ فلان رسید». ایندستخط مربوط به ۱۲ یا ۱۳ اردیبهشت است. در کتاب هم هست. آقای سوداگر حرف من را تائید میکرد ولی میگفت جواب آنها را باید خودت بدهی.
خلاصه بعداً فهمیدیم جلوی آنبچهها مین بود و با باتلاق روبرو شدند. در نهایت به مشکل خوردند و نتوانستند خودشان را به موقع برسانند.
* نکته دیگری هم هست و به شخصیت شهید موحد دانش برمیگردد که در سوریه هم حضور داشته است. شب مرحله نهایی عملیات بیتالمقدس، غروب شنبه اول خرداد، حاج داود کریمی و حسن بهمنی مدیر داخلی تیپ بدون هماهنگی با متوسلیان، به موحد دانش میگویند تو مسئولیت شرعی داری و….
بابایی: الان… (میخندد) با این مستند بیبیسی، اینمسائل کمکی نمیکند. ممکن است ما را متهم به طرفداری از کسی کنند!
* کمی شفافسازی کنیم! حرفشان این بوده که موحد دانش آنجا (در تهران) بازدهی بیشتر دارد و با توجه به دستور فرماندهی، از نظر شرعی باید برود. سوال من این است که به نظرتان کار خوبی کردند یا کار بد؟
بابایی: کار بدی کردند. موحد میگوید من به قرارگاه تیپ رفتم که آماده شوم و بعد بیایم بالاسر گردانم که دیدم میگویند فلانی و فلانی و فلانی نیستند. خب کجا هستند؟ اینها فرماندهگروهانهای من بودند، فرماندهدستههای من بودند! کجا هستند؟ و به او میگویند حاج داود کریمی و حسن بهمنی آمدند اینها را بردند. و گفتهاند اینها در تهران در سپاه منطقه ۱۰ بیشتر کاربرد دارند تا در جبهه.
* بگذارید یک ابهام دیگر را هم رفع کنیم. من خیلی سال پیش کتابی خواندم از داود امیریان…
بابایی: «مرد».
* بله. خودش است. سنم کم بود و خیلی هم از کتاب خوشم آمد. بله، میبینم آقای جهروتی با خنده سر تکان میدهند!
(جهروتی میخندد.)
* یکسری از ماجراهای آنکتاب با ماجراها و روایتهای «همپای صاعقه» جور در نمیآیند. مثلاً ماجرای مجروحیت متوسلیان که پایش ترکش میخورد و بدون بیهوشی عملش میکنند، در کتاب «مرد» در جبهه جنوب و چادر بهداری رخ میدهد. اما در «همپای صاعقه» یا فیلم «ایستاده در غبار» این اتفاق در کردستان میافتد.
بابایی: بله.
* مورد دیگر این است که در «همپای صاعقه» (صفحه ۷۹۸) آمده که «هرچند نیروهای اعزامی به سوریه و لبنان نتوانستند در هیچ عملیات نظامی علیه اسرائیل شرکت کنند…» ولی در کتاب «مرد» صحنهای هست که نیروهای ایرانی میروند و در یک عملیات، یکفرمانده اسرائیلی را گروگان میگیرند.
جهروتی: این را هم خواندهاید که حاجاحمد از مریوان میآید به بازار و طلا میخرد و به آن خانم نگاه میکرده؟ (میخندد) نه. آن کتاب سندیت ندارد. داستان و تخیل است. یکبار من را برای نشستی درباره همینکتاب به دانشگاه شاهد خواستند. جلسهای بود که آقایان و خانمها حضور داشتند. یکنفر نبود که از اینکتاب «مرد» خوشش نیامده باشد! ولی خب، برخیمطالبش، واقعی نبودند و طوری نوشته شده بودند که مخاطب خوشش بیاید. شما هم که گفتید خوشتان آمده بود. در آننشست هم همه جوانها و دانشجوها از کتاب خوششان آمده بود؛ به ویژه خانمها.
شما یادتان نیست یکجای کتاب هست که میگوید در بهداری مریوان حاجاحمد از لای در به آن خانم پرستار نگاه میکرد. و بعد با رضا نامی به بازار میرود و برای آن خانم حلقه میخرد. (میخندد) اصلاً وقتی ما به جنوب آمدیم، حاجاحمد به مریوان برنگشت. در کتاب گفته میشود رانندگی هم کرده در حالی که حاجاحمد رانندگی بلد نبود و رانندگی نمیکرد. این رضا هم که در داستان است، معلوم نیست چه کسی است؟ رضا دستواره است یا…
بابایی: (میخندد) شاید رضا رضوی است!
* یکجای کتاب هم هست که میگوید آن خانم پرستار که اسمش در کتاب اعظم است وارد میشود و حاجاحمد سرخ میشود ولی خب متوسلیانی که من از اسناد سراغ دارم اصلاً اهل زنگرفتن و ازدواج نبوده و به همه دوستانش هم گفته بود که «من پیش از جنگ تمام میشوم.»
بابایی: البته در «ایستاده در غبار» هم یکتکهای در اینباره گذاشته بودند. آنجا که حاجاحمد دارد از راهروی بیمارستان و محفل عروسی یکی از پاسدارها عبور میکند و در صحنه آهسته روی سرش گل میریزند!
* بله این هم از همان ترفندهای سینمایی است که حرفش را زدیم.
جهروتی: این کارگردانها بالاخره باید یککاری بکنند دیگر!
بابایی: خب اینچیزها بیشتر خریدار دارد!
* ولی طبق آنچیزی که شما از شخصیت متوسلیان سراغ دارید؛ فرد خاصی را برای ازدواج در نظر نداشته؟
جهروتی: نه بابا! (میخندد) حاجاحمد یکجورهایی با زنگرفتن بچهها هم مخالف بود؛ چه برسد به خودش! میگفت تا جنگ است، دور اینمطالب را خط بکشید! میگفت وقتی زن بگیرید، ۵۰ درصد زندگی و وقتتان را باید برای آنطرف بگذارید.
* من هم موافقم! وقتی میدانی قرار است شهید شوی، خب ازدواجکردن برای چیست؟
البته حاجاحمد اگر یکپسر داشت، امروز جانشینش بود.
* خب در پایان بحث، طبق روال همیشگیمان، به جمعبندی حاجآقا دانایی برسیم.
دانایی: میخواهم در محضر اساتید خودم، اشارهای به یکی از شخصیتهای برجسته کتاب «همپای صاعقه» یعنی شهید محمود شهبازی داشته باشم که در حوزه چاپ کتاب و ادبیات، آنطور که باید و شاید، به او پرداخته نشده است.
در همینکتاب «همپای صاعقه» دیدم که وقتی حاجاحمد به همدان میرود و به شهید شهبازی میگوید ما داریم به جنوب میرویم تا یک تیپ تأسیس کنیم، شهبازی سوال میکند با این اخلاق تندی که شما داری، چهطور میشود تیپ راه انداخت؟ که حاجاحمد میگوید اخلاق تند من با آن اخلاق آرام و قول لیّن تو جمع میشود و واقعاً در فراز و نشیب کتاب میبینیم که شهبازی نقشآفرین بوده است؛ مثل ماجرای وزوایی و حاجاحمد در بلتا. که در روایت شهید حسین همدانی آمده که بعد از دعوا و مرافعه من سراغ شهبازی رفتم و دست به دامان او شدم. در عملیات بیتالمقدس هم که دو محور محرم و سلمان فعال بودهاند؛ شهبازی فرمانده محور سلمان بوده و من خیلی از رفتارش از آن پنجشششبانهروز بیداریاش درس گرفتم!
* حاجآقا، من وقتی «همپای صاعقه» و فرازهای مربوط به محمود شهبازی را میخواندم، کلیدواژهای که از شخصیت او به ذهنم رسید، «عارف» بود. شهبازی واقعاً یکعارف واقعی بوده است. البته صحنهای هم در کتاب هست که با بعضی از نیروهای ارتشی دعوایش میشود و داد و بیداد میکند؛ همان مسئولان نفربر که شلیک نمیکردهاند.
جهروتی: من چندبار با شهید شهبازی در خط بودهام. شهبازی هم وقتی حملات و پاتکهای دشمن شدید میشد، کمی نگران و عصبی میشد.
بابایی: بله. مصداقش همان اتفاق سکته حسین بهزاد است. بهزاد داشت مکالمه شهبازی را با شهید بشکیده پیاده میکرد که اینطور شد.
به جز شهبازی، واقعاً بعضیمواقع دلم برای نام شهید حسین قجهای تنگ میشود که در فراز و نشیبهای کتاب نقشآفرینی میکند. من از همینکتاب با شهید قجهای ارتباط گرفتم. یکبار تلفنی با آقای بابایی صحبت میکردم که ایشان گفت ما برای سالگرد شهید قجهای به زرینشهر اصفهان آمدهایم. آنشب دلم خیلی گرفت و از دلم عبور کرد که ایکاش میشد به زیارت مزار شهید قجهای میرفتم و مادر اینشهید را میدیدم تا با او دربارهاش حرف بزنم. در نتیجه به یاد اینشهید چندبار به «همپای صاعقه» مراجعه کردم. صبح فردایش منبری در آماد و پشتیبانی نیرو زمینی داشتم که در آن جلسه گفتم برای شادی ارواح همه شهدا به ویژه شهید حسین قجهای صلوات بفرستید. و گفتم دیشبش از دلم گذشته بود کاش میشد سر مزار اینشهید بروم! بعد از مراسم یک سید روحانی آمد و گفت «حاجآقا شهید حسین قجهای را میشناسی؟» گفتم او را از کتاب همپای صاعقه میشناسم. گفت «ما همسایه دیوار به دیوار حسین قجهای هستیم. هر موقع دوست داشتی به زرینشهر بیایی به من زنگ بزن و بیا با مادر شهید دیدار داشته باش تا قجهای را بهتر بشناسی!»
ببینید، شهدا واقعاً چراغ راهاند و میتوانند حلقه وصل ما با اهل بیت باشند. سیره شهدا هیچچیزی جز روایات و دستورات اهل بیت نیست.
* درباره شهید شهبازی من در یادداشتهایم نوشتهام که شهید حسین همدانی دربارهاش گفته به یمن عنایت الهی، طالع آدمها را میدیده است.
بابایی: تنها وصیتنامهای هم که در کتاب «همپای صاعقه» هست، وصیتنامه اوست.
* من از روی همانوصیتنامه گفتم که فرد بسیار عارفی بوده است. خیلی هم اهل کتاب و مطالعه بوده است. ببینید، ما یک مشکل جدی و بزرگ داریم و آن خودسانسوری است. چون شهدا را با سنگ محک درونی خودمان بررسی میکنیم، فکر میکنیم یکسری از رفتارها یا کارهایشان را نباید روایت کنیم. من چندی پیش یک نمایش رادیویی درباره یکی از شهدای خلبان هوانیروز ساختم که از رادیو پخش شد.
نمایشنامه را طبق خاطرات کمکخلبان آنشهید نوشتم. وقتی اینکمکخلبان در کابین در حال سوختن گیر میافتد به گفته خودش یاد گناهانش میافتد و از خدا طلب مغفرت میکند. اما پخش رادیو دیالوگهایی را که در آن، شخصیت طلب مغفرت و توبه میکرد، حذف کردند. خب همین میشود که شهدا تبدیل به شخصیتهای خیلی آسمانی و دور از دسترس دیده میشوند!
دانایی: ما باید شهدا را بیتعارف و همانگونه که بودند به ملت و جوانانمان معرفی کنیم.
* بله. مگر متوسلیان، اخلاق جوشی و عصبی نداشته که با نرمی محمود شهبازی به تعادل میرسیده؟
دانایی: دقیقاً!
جهروتی: همینحاجاحمد جوشی، وقتی به خانهاش میرفتیم، عین پروانه دور ما میچرخید. باور کنید در خانه اصلاً شخصیت دیگری داشت و خبری از آن خشم نظامیاش نبود.