مجله خبری «رهوا».چشم بر هم زدن» بهظاهر کوتاه است؛ استعاره از لحظهای بهشدت کوتاه. اما لحظه گاهی چنان طولانی میشود که گویی نمیگذرد اصلاً. حتی میتواند رنگ رؤیا و یا کابوس به خود بگیرد. مثل لحظه کوتاه یک نگاه، لحظه ناگهانی یک حادثه و یا لحظه غیرمنتظره یک انفجار و…
لحظهها گاه چنان کش میآیند که تبدیل به زندگی میشوند؛ جان میستانند و جان میبخشند.
تهران، امروز سرشار از لحظههای ناب بود؛ لحظههایی که گواه توفیق «فرمانده» در آخرین «مأموریت» بودند.
برداشت اول؛ الهی لا تکلنی…
شال سبزش بیشتر حکم نشان سیادت میتوانست داشته باشد تا محافظی در برابر سرمای استخوانسوز پیش از طلوع آفتاب. انگشتان دست لرزانش قرص، دور عصای چوبی گره شده بود و در لابهلای جمعیت، سر به زیر پیش میرفت؛ بیهمراه. اما تنها نبود. یکی بود از هزاران چشم نیمهبیداری که در استقبال از روشنایی دوشنبه ۱۶ دیماه، شب را پشت سر گذاشته و از خورشید هم سبقت گرفتند.
از همان حال و هوای صبحگاهی ایستگاههای مترو در حوالی ساعت ۶ صبح هم قابل پیشبینی بود که امروز، قرار نیست پایتخت «تعطیل» باشد. اتفاقی در جریان بود. جمعیت مسافران قطار شهری پایتخت امروز ساعتی پیشتر از شلوغی هر روز، خود را به ایستگاهها رسانده بودند با یک تفاوت مشهود؛ خبری از کولههای دانشآموزی و ظرفهای غذای کارمندی نبود. مسافران سبکتر از هر روز بودند، مقصدشان هم «کلاس» و «اداره» نبود؛ به نیت یک بدرقه از خانه بیرون آمده بودند و شوق این بدرقه در نگاه تکتکشان مشهود بود؛ از کودکان خندان بادکنک بهدست تا پیرترهای سپیدمو.
پیرمرد عصا به دست، شال سبز را تا روی بینی بالا کشیده بود، چنان آهسته در میانه خط ویژه «انقلاب» قدم برمیداشت که ته دلت میتوانستی نگران رسیدنش به مراسم بشوی؛ او اما نگرانی نداشت؛ گویی در همان قدم اول «رسیده» بود.
برداشت دوم؛ خداوندا مرا بپذیر
انگار نیت یک «نذر» در میان بود؛ خط پنج مترو تا میدان انقلاب و دانشگاه تهران یعنی نقطه آغاز آئین بدرقه سردار میرفت و میشد بیخستگی و پیادهروی تا مبدأ خود را برسانی اما از همان ساعت ابتدای صبح، مسافران قرار میگذاشتند برای «چند ایستگاه مانده به انقلاب» تا مگر سهمی هم در «راهپیمایی وداع» داشته باشند.
خیابان انقلاب از ۵ صبح شاهد گروههای پراکندهای بود که به سمت میدان انقلاب حرکت میکردند. تراکم این گروهها اما سیر صعودی قابل توجهی داشت و هنوز گرمای آفتاب صبحگاهی روی سطح خیابان به طور کامل پهن نشده بود که عرض خیابان در حد فاصل میدان فردوسی تا دانشگاه تهران، مملو از جمعیت شد.
«خانواده» هسته اصلی بخش قابل توجهی از گروههای حاضر در خیابان بود. از خانوادههای سه نفره جوانی که ناگزیر عضو کوچکتر را در لابهلای گرمای کالاسکه از دست سرما پناه داده بودند گرفته تا بزرگ خاندانهایی که نوه کوچکتر را بر دوش گذاشته و بیخیال سرمای صبحگاهی به خیابان زده بودند.
همه به احترام بدرقه «فرمانده» آمده بودند؛ فرماندهای که حتی نسبت به غریبترین و متفاوتترین آدمهای جامعه با خود، حس «پدری» داشت و همه را «فرزند» خود میدانست؛ فرزندانی که معرفت به خرج دادند، خود را به آئین بدرقه «سردار» رساندند. جای تعجب هم نداشت که برخی به احترام «سلیقه پدر» کمی از «سلیقه خود» کوتاه آمده بودند تا در آئین خداحافظی کمی بیشتر شبیه او باشند…
برداشت سوم؛ خداوندا عاشق دیدارتم
«علی توی ماشین دستمال پارچهای داری؟» پسرک دستهای یخزدهاش را به هم میمالید تا شاید جان دوباره بگیرد و کفشهای بیشتری را واکس بزند؛ علی روحانی جوان همراهش بود.
ایدهشان هم به نظر سوغاتی بود از تجربه حضور در پیادهرویهای سالیانه اربعین. برای «واکس صلواتی» در گوشهای از خیابان انقلاب بساط کرده بودند. نذر کرده بودند خاک از کفش پای بدرقهکنندگان سردار بروبند…
ایستگاه صلواتی یکی از عناصر مشترک در گردهماییهایی از این جنس است. ایستگاههای با نذریهای مختلف؛ از نانوپنیر و عدسی صبحگاهی گرفته تا شیر داغ و چای که گرمایی به جان زائران پیاده «حماسه وداع» ببخشد. جالب اینکه رقابت نهادها و ارگانها در زرق و برق بیشتر ایستگاههای بهظاهر صلواتی، هنوز هم نمیتواند زیر سایه نیت و سادگی پیرزنی که توانش خرید بستهای شیر پاکتی کوچک برای توزیع در میان جماعت است، خودنمایی کند!
پسرک بیخیال دستمال پارچهای شد و سیاهی دستانش را به جان سفیدی لباسش انداخت تا مگر انگشتانش از گرمای تنش جان بگیرند؛ لبخندش اما محو نشد. این سیاهی دیگر برایش حکم کثیفی نداشت…
برداشت چهارم؛ دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود
«اللهم أدخلهم برحمتک برضوانک، فإنک توفیتهم متلطخین بدمائهم فی سبیل رضاک مستشهدین بین أیدیهم، مخلصین فی ذلک لوجهک الکریم؛ پروردگارا به رحمتت ایشان رابه بهشت داخل کن، تو جان آنها را در حالی که در راه رضای تو غوطهور در خونشان شده و به شهادت رسیده و با اخلاص رو به سوی تو بودند، گرفتی»؛ دیدار و آئین بدرقه به «لحظه» اوج رسید؛ یاد «شهید غوطهور در خون» و لرزشهایی که گویی به شانههای کوه افتاده بود…
رهبر پیشتر از همه به نماز بر پیکر سردارش ایستاده و قرار بر آخرین دیدار بود. امام پیشتر وعده «انتقام سخت» داده بود و مأمومها جز همین انتقام گویی سودایی در سر نداشتند. درد این فراغ را مرهمی اساسی نیاز است.
تمام خیابانهای منتهی به دانشگاه تهران مملو از جماعتی ایستاده رو به قبله بود تا همه یک صدا گواهی دهند؛ «اللهم إنا لانعلم منه إلا خیراً…» صدای سردار گویی هنوز در گوش جماعت بود که یک بار در دیدار دوستانهای با همرزمانش گفته بود از شما هیچ نمیخواهم جز پاسخ شرعی به همین یک سوال: «من در ذهن شما آدم خوبی هستم..؟»
برداشت پنجم؛ خداوندا مرا پاکیزه بپذیر
پایان نماز، آغاز قیام بود. سیل جمعیت در مسیر «انقلاب» به جوشش درآمد تا پیکر سردار و همرزمانش تا «آزادی» بدرقه شود. خروج ماشین حامل پیکرها اما با ریسک همراه است. دل بستگان سردار با چنان تراکمی خیابانهای اطراف دانشگاه را به محاصره درآوردهاند که سرعت حرکت کاروان به حداقل رسیده است.
طبق ساعت اعلام شده قرار بر این بود که آئین تشییع در پایتخت تا حوالی اذان ظهر به پایان برسد و شهدا به سمت بارگاه حضرت معصومه (س) در قم راهی شوند اما تجربه مشهد، در تهران هم تکرار شد. مگر میتوان برای «دیدار» زمان معین کرد؟
کاروان حامل پیکر شهدا، گرد یک خوردرو یخچال سفیدرنگ شکل گرفته است؛ خودرویی که ۶ تابوت مطهر بدون هیچ آذینی بر آن جای گرفته بودند؛ شاید به احترام وصیت سردار که برای سنگ قبر، سنگی به سادگی دوستان شهیدش خواسته بود و حالا تابوت و آئین بدرقهاش هم تشریفاتی بیش از یک «سرباز» نداشت. سردار خود میخواست اینچنین پاکیزه و بیغل و غش راهی دیدار معبود شود.
برداشت ششم؛ الحمدلله رب العالمین
«این پیروزی بسیار بزرگ و سرنوشتساز را به حضرتعالی و ملت بزرگوار ایران اسلامی و ملتهای مظلوم عراق و سوریه و دیگر مسلمانان جهان تبریک و تهنیت عرض مینمایم و پیشانی شکر را در مقابل پیشگاه خداوند قادر متعال به شکرانه این پیروزی بزرگ بر زمین میسایم.» یادش بخیر. چقدر حماسی و دلنشین بود این آخرین فرازهای مربوط به گزارش «پایان داعش» که سردار پس از پایان مأموریت برای رهبرش نوشت.
حالا مأموریت پایانی سردار هم به سرانجام رسیده است؛ او که بودنش بهانه غرور یک ملت بود، رفتنش هم تبدیل به حلقه وصل شد تا در اوج «درد» مردم «همدرد» شوند و یک دل به احترام قهرمانشان به خیابان بیایند؛ امروز تهران بیش از همیشه پایتخت ایران بود. مرکز اتصال قلب هزاران ایرانی که در اقصی نقاط کشور میخواستند سهمی در بدرقه «سردار حاج قاسم سلیمانی» داشته باشند.
پنجشنبه شب، ۱۲ دیماه، زمانی که سردار ردای سفر به تن میکرد، کمی مکث کرد. تکه کاغذی برداشت و بر آن نوشت؛ ««الهی لا تکلنی.. خداوندا مرا بپذیر. خداوندا عاشق دیدارتم. همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود. خداوندا مرا پاکیزه بپذیر. الحمدلله رب العالمین..»
بریده کاغد در کنار آینه محل اقامت سردار جا خوش کرد و خودکار روی آن قرار گرفت تا آخرین دلنوشته و پیام «فرمانده» به دست ما هم برسد…
برخی لحظهها واقعاً «یک چشم بر هم زدن» هستند، اما نباید از آنها غافل ماند؛ سردار رمز و راز حفاظت از لحظههایش را خوب فراگرفته بود که بر پیشانی آخرین پیامش ذکری را ثبت کرد تا مگر ما را هم در این راز شریک کند؛ بریدهای از دعایی که نقل از پیامبر اسلام (ص) هر صبحش را با آن آغاز میکرد؛ «الهی لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابداً….خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار.»