به گزارش«رهوا» نوشتن از مردی که به گفته شهود حداقل ۴۰۰ بار در معرض مرگ بوده است، کار من یکی نیست که بیش از یک بار خود را در معرض مرگ حس نکردهام. من نمیدانم قاسم سلیمانی چه انسی با مرگ داشته است. نمیدانم او چگونه رفتنی را در رؤیای خود ساخته بود. درک دنیای قاسم سلیمانی برای من و شما ساده نیست. ما نمیدانیم وقتی او درباره مفاهیمی چون مرگ، امامت، اهل بیت، اسلام و خدا صحبت میکرده، دقیقا چه تصویری در ذهنش تداعی میشده است. این روزها سخنرانان در رثای او از مرگ، دین، ولایت و خدا و پیامبر و امت و امامت میگویند؛ آیا این کلمهها همانطور که در نظر سلیمانی فهمیده، درک و به کار بسته میشد، توسط مبلغان بیان میشود؟
قاسم سلیمانی یکی از پیچیدهترین فرزندان انقلاب اسلامی است که ابعاد شخصیتی و عملکردیاش اصلا به آن صاف و سادگی نیست که رسانهها صحبت میکنند. تکثیر نام سلیمانی در رسانهها لزوما به معنای درست فهمیدن او نیست.
قاسم سلیمانی رسانهها (بهخصوص رسانههای رسمی) بسیط، روشن و حتی کمیپیشپاافتاده است. گاهی یک راه برای مخدوش کردن واقعیت، پراکنده کردن یک روایت سطحی و شیوع ویروسگونه آن روایت است تا واقعیت بهدرستی تحلیل و بررسی نشود. پول و امکانات کشور دارد خرج روایتی از سلیمانی میشود تا سلیمانی طبق همین روایت ساخته و پرداخته شود؛ اما آیا سلیمانی همین است؟ چه کسی باید به این روایت اعتراض کند؟ آن کسی که باید به این روایت اعتراض کند، خودش در میان ما حاضر نیست؛ یعنی شخص سردار. رسانه دارد تصویر خودش از حاجقاسم را به نام حاجقاسم منتشر میکند؛ این تصویر تا اندازه زیادی شبیه عملکرد و اندیشههای رسانههای همسو است. چارهای نیست جز این که منتظر دیدگاههای مکتوب و شفاهی خود سردار باشیم که قطعا در سالهای آینده منتشر خواهد شد.
خط خطرناک جدایی سلیمانی از سیاست
اخیرا خط خطرناکی در رسانهها راه افتاده است که میخواهد قاسم سلیمانی در حد یک «قبه نورانی» باقی بماند. عملکرد و اندیشه او در سیاست داخلی و خارجی شناخته و بیان نشود. به یک چهره نظامی در نبردهای خارج از کشور کاسته شود و در سیاست داخلی هم روشهای سلیمانی مسکوت بماند. سلیمانی در حصر رسانهای، همچنان چهرهای است محدود که اولویت درباره او با محل شهادت و مقبره شهید است. حال آنکه قاسم سلیمانی یعنی ۶۳ سال زندگی محیرالعقول.
سلیمانی یگانه ایرانی است که با دستور شخص رئیسجمهور آمریکا ترور شده است. چرا؟ اهمیت سلیمانی در چیست که خبر شهادتش باید از طریق ابرقدرت دنیا اعلام شود؟ چطور میتوان اهمیت او را شناخت؟ چطور سلیمانی تا وقتی زنده بود، در قاب رسانههای پرمخاطب و رنگارنگ دیده نمیشد؟ به هزار دلیل رسانه میتوانست در وقت حیات سلیمانی او را در برنامههای شب سال تحویل، شب عاشورا، شب یلدا، شب رحلت امام(ره)، ایام گرامیداشت دفاع مقدس، نود، خندوانه و دهها برنامه پرمخاطب دیگر نشان دهد؛ اما تصویر او غایب بود؟ غیبت خودخواسته سلیمانی بر چه مبنایی بود؟
چرا سلیمانی مایل نبود نامش در رسانهها تکرار شود؟ چطور ممکن است آدمی غایب از فضای رسانهای، اینچنین محبوب دل مردم شود؟ چرا برخی از سلطنتطلبها باید از شخصیت او تجلیل کنند؟ راز سلیمانی چیست؟ سرِّ کارش در کجاست؟
بپذیریم شناخت سلیمانی سخت است
نمیخواهم بگویم تمام تحلیلهایی که درباره حاج قاسم منتشر شده، بیارتباط با شخصیت اوست یا سطحی و کمرمق است. منظورم این است که تحلیلهای شعاری و کمرمق فضا را پر کرده است. میخواهم بگویم ما هنوز تا فهم جایگاه او فاصله داریم. نه این نوشته بسیار کوتاه و گذارا، نه برنامهها و تحلیلهای دیگر نمیتوانند بهسادگی گره از راز او بگشایند.
بهترین برنامهها تا انتشار کامل سخنان و نوشتههای سلیمانی، در بهترین حالت میتوانند نشان دهند که سلیمانی پدیدهای پیچیده است. پیچیده است؛ چون به همان اندازه که ملی است، به همان اندازه مورد توجه امت اسلام است. پیچیده است؛ چون همان اندازه که پیشانی چهرههای سیاسی موافق را بوسیده است، بر پیشانی چهرههای سیاسی مخالف هم بوسه زده است. پیچیده است؛ همان قدر که مورد محبت یک مداح مشهور است، مورد احترام چهرههای برجسته هنری دگراندیش است. پیچیده است چون سیدحسن نصرا… بعد از شکست ترامپ در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا گفت: «از شکست ترامپ خوشحالم.» این حس نصرا… از دل شبکه پیچیدهای از تحلیل بیرون میآید.
وگرنه در یک نگاه بسیط باید گفت برای سید چه فرقی میکند این رأی بیاورد یا آن. شناخت خط این تحلیل بهسادگی میسر نخواهد بود. باید دید داغ از دست رفتن سلیمانی برای نصرا… تا چه اندازه سنگین بوده که او چنین جملهای را به زبان آورده است. پیچیده است؛ چون همان اندازه که با صلابت و اقتدار در برابر جریانهای شرور جنوبشرق ایران مثل عیدوک ایستاده است، همان اندازه با مهر و شفقت، دزدان سرگردنهای را در همان منطقه نرم و تسلیم کرده است. آدمی در شناخت خودش درمانده است، چه برسد در شناخت شخصیتهای پیچیدهای که هم برخوردار از رهبری اجتماعی هستند و هم نبوغ نظامی و سیاسی شگفتانگیزی دارند.مطلقا به دنبال ترسیم قاسم سلیمانی در قامت یک مکتب نیستم. همانطور که در بالا توضیح دادم، چنین ترسیمیبهسادگی صورت نخواهد گرفت. سلیمانی دست کم ۱۴ هزار روز پرماجرا را پشتسر گذاشته است. هنوز تقریبا چیز مهمی از آن همه روز نمیدانیم. فعلا در سال دوم سالگردش، مصطفی شوقی ۷۲ ساعت آخر حاجقاسم را نشان میدهد. او و باقی نویسندگان و هنرمندان با صدها هزار ساعت دیگر چه خواهند کرد؟
با تمام این تفاسیر، چند جملهای درباره او مینویسم؛ شاید برخی از آنها را تا به حال نشنیده باشید.
سلیمانی؛ منتظر مظطر شهادت
سلیمانی احتمالا مرگآگاهترین ایرانی باشد که ما تا به حال در رسانه با او آشنا شدهایم. سلیمانی با دعای «خدا عاقبتتان را ختم به شهادت» کند، پیوسته در جستوجوی وصال بود. «دشت و کوه» را به هوای شهادت میپیمایید. منتظر مضطر شهادت بود. این داستان امروز و دیروز نیست؛ از روزهای دفاع مقدس قاسم منتظر روزش بود؛ میخواست بداند پس کی «یوم»ش فرامیرسد. با نگاه به فرمایشات قاسم سلیمانی در سالهای دفاع، درمییابیم که او با دید یک جامانده از شهادت، وقایع را روایت کرده است. او با دلی خونین، رفتن دوستانش را نوشته است. بخشی از گفتههای سلیمانی از دوره جنگ فعلا در دسترس است. او مؤسس و فرمانده لشکر ثارا… کرمان بود. حال دلش بعد از عملیات والفجر ۸ تعریفی ندارد. رفقا رفتهاند و او مانده است. همچنان که تا سالهای آخر حیات، دستهای پیچیده قاسم، بر پشت صدها و شاید هزاران شهید خورده بود. لبانش پیشانی لشکر لشکر شهید را بوسیده بود. میگفتم؛ والفجر ۸ موفقیتآمیز بود، ولی به نظر قاسم:«چگونه لبی بخندد که در آن جمع ابراهیم نباشد، چگونه لبی بخندد که در آن جمع محمد نباشد، چگونه لبی بخندد که در آن جمع علمدار لشکر ثارا… احمد امینی نباشد…»
این سوگنامه در بسیاری از سخنرانیهای جنگ سلیمانی دیده میشود. وقتی صحبتهای او را میخوانیم، با یک فرمانده رفیقباز طرفیم. رفقا را به تفکیک به مخاطبان معرفی میکرد؛ این تنهایی جایی است که حاجقاسم به چیزی میبالید. او همیشه به رفقایش مباهات میکرد. وصیتنامهاش هم پیشروی ماست. توصیه کرد او را کنار شهید یوسفاللهی به خاک بسپارند. شناخت یوسف قاسم و مسیح ملتمسان دعا به اندازه شناخت قاسم سخت است. آدمها را باید به رفقایشان شناخت. در یک قلم، با کمترین واسطه، این نویسنده گواهی میدهد که یوسفاللهی به فضل الهی، بیماری تومور مغزی یک خانم ساکن انگلیس را شفا داد. وقتی از کرمان به لندن رسید، آزمایش داد. پزشکان گفتند: «تو در ایران مسیح را ملاقات کردهای. سلیمانی کنار او آرام گرفته است.»
سلیمانی لحظهای رفقایش را فراموش نمیکند. در بسیاری از سخنرانیها از یاران شهید و رزمندهاش خاطره نقل میکند و به طور جزئی در خاطرهها غرق میشود. کلمهها در سخنان سلیمانی دینامیسم دیگری پیدا میکند: «دومین عاملی که باعث موفقیت ما در این عملیات شد، اشکهای مظلوم بسیجیها بود. خدایا این اشکها عصای موسی شد و نیل را شکافت.»
و این دینامیسم در خدمت حسرت است؛ حسرت جاماندن از شهادت:«یک برادر کرمانی داریم که خیلی رک حرف میزند. همینطور یقهات را میگیرد. تکان هم میدهد و حرف میزند. آمدم جلوی جمع. یقهام را گرفت. گفت فلانی! همه را فرستادی خودت ماندی. من خیلی… آتش گرفتم… گفتم چه کار کنم؟ (بغض میکند.) حیف است حقیقتا بمانیم. حیف است.»
واقعیتگرایی در عین غلیان معنویت
با این توصیف، یک نتیجهگیری میتواند این باشد که سلیمانی غرق در این بود که به شهادت برسد. خودش را «نامزد گلولهها» میدانست تا به یار برسد. لابد خواهید گفت سلیمانی در تمام سخنرانیها درباره همین جا ماندن از شهادت صحبت میکرد یا در حال و هوای عرفانی جنگ بود. اما سخت در اشتباهید. پیچیدگی سلیمانی همینجاست. همین فرمانده عارفمسلک، واقعبینتر از هر ژنرال نظامیبه صحنه نگاه میکرد. سلیمانی حتی در سخنرانیهای عمومی، بسیار دقیق اجزای عملیات را توضیح میداد. گاهی از روی سخنرانی سلیمانی میتوان نقشه عملیات را پیاده کرد و سوانح آن را توضیح داد. یعنی دو خط عرفان/ واقعیت تا اعلی درجه، با هم در سلیمانی پیش میرفت. هم از عجایب شب عملیات میگفت و هم سعی میکرد مکانیزم عملیات را به طور دقیق شرح بدهد. یک بار سلیمانی در یکی از سخنرانیهای خود از یاران رفته گفت. بلافاصله مفصلا درباره عملیات توضیح داد. بعید است یک استاد نظامیبرجسته حتی بتواند سر کلاس دانشگاه با این دقت و ظرافت یک عملیات را روایت کند. در انتها دوباره سلیمانی به خط عرفان بازگشت و گفتههایش مجذوب شهدا بود. حال جمعیت در پایان سخنرانی دیدنی بود؛ شرح جزئیات و کلمههای عارفانه سردار آنها را بیتاب کرده بود. آنها گر گرفته بودند و فریاد میزدند: «رزمندگان تشکر تشکر.» سلیمانی بلافاصله گفت: «همه ما باید بگوییم شهدا تشکر شهدا تشکر. بگوییم یزدانی تشکر. ابراهیم تشکر. دیندار تشکر. مردم از اینها تشکر کنید. از مجروحان جنگ تشکر کنید. پرستاری کنید. ببوسید دستهای اینها را که روی ماشه بوده.» و آخرش: «معذرت میخواهم که مزاحم اوقات گرانقدر شما شدم.»
ادب سلیمانی
نکته عجیب اینکه خودآگاه و ناخودآگاه ادب سلیمانی برجسته است؛ به راه رفتن، نشستن، گوش دادن و نگاه کردن او دقت کنید؛ حس میکنید سوژه به یک سلوک رفتاری منحصربهفرد دست یافته و ادب سخنگفتن او با دیگران در سخنرانیها هم قابل بررسی است. برخی از ناآگاهان میگویند چطور سلیمانی به خاطر یک اظهارنظر رئیسجمهور وقت، گفته بود حاضر است دستش را ببوسد. نویسنده نمیگوید سلیمانی معصوم پانزدهم است ـ که گفتنش هم معصیت است و هم روح خود حاجقاسم را آزرده خواهد کرد ـ ولی این انتظار نابهجا نیست که بگوییم برای شناخت سلیمانی، باید منظومه رفتاری و گفتاری او را شناخت. سخنرانیهای سلیمانی نشان میدهد که او بارها از عبارت «دست شما را میبوسم» استفاده میکرده است. «به نیابت از همه مردم ایران دست شما را ببوسم…» (سخنرانی در یادواره ۱۷۷۰ شهید شهرستان بابل) «دست شما را میبوسم…» (سخنرانی فاطمیه، ۲۰/۱۱/۱۳۹۷) و در دهها جای دیگر فروتنی سلیمانی دیده میشود؛ اگر منتقد یا گوینده در اتمسفر فضای فکری و زندگی سلیمانی حرکت نکند، درکی از او نخواهد داشت.
صدق حتی وقتی به ضررش باشد
در کلام رهبر انقلاب موضوع صدق سلیمانی برجسته شده است. نگاهی به گفتههای او نشان میدهد که خبری از فریب مخاطب یا مردم نیست. اگر عملیاتی مثل کربلای ۴ شکست خورده باشد، از همین کلمه استفاده میکند. ممکن است ما تحلیل او از روزهای جنگ را نپذیریم، ولی نمیتوانیم بگوییم که حس و حال حاجقاسم واقعی نیست. صحبتهای حاجقاسم بعد از عملیات کربلای ۴ نشان میدهد که حالش مساعد نیست. با آنکه سعی میکند روحیه خودش و همرزمان را بالا نگه دارد، ولی شکست در عملیات او را ناراحت کرده است. بعد از تشریح عملیات، از بچهها میخواهد قویتر حاضر باشند.
جملههای سلیمانی چنین است:«ما باید مدالی را که صدام بر شانه ماهر عبدالرشید گذاشت، بکنیم. ما تابع احساسات نیستیم. ما منباب احساسات به جبهه نیامدیم. ما با تحریکات و شعارها به جبهه نیامدیم. ما مبنایمان این بوده که تا سرنوشت جنگ را مشخص نکنیم، برنگردیم … فریاد شیطان، امروز از دهان صدام بلند میشود. یک گُفتار منفی حرام است … همه ما به تکلیفمان فکر کنیم. امشب شب عملیات است. فرداشب شب عملیات است. پس فرداشب شب عملیات است…» سلیمانی در این سخنرانی حال غریبی دارد. ساخت جملهها گاه پراکنده و گاه شورانگیز است. چیزی دارد درون سلیمانی را آتش میزند. مثل آتشفشانی میماند که سنگهای مذاب را به آسمان پرتاب میکند. مخاطب آن مواد مذاب را میبیند و از حال دل کوه با خبر نیست.سلیمانی پیچیده و عجیب را در این جمله ببینید. او میگوید الان «حالت بسیار بشاش ولی بسیار ناراحت و خشمگینی» دارد. همین توصیف متناقضنما وصف حال سلیمانی است؛ این همان چیزی است که دست تحلیلگر را بالا میبرد. گویی دارد میگوید صبر کن. عجله نکن. «برای حکم صادر کردن درباره من، هیچوقت دیر نمیشود. فعلا سعی کن با من زندگی کنی.» این نوای خیالی، آن صدای ساکتی است که از سطر سطر گفتههای قاسم جان سلیمانی میفهمم.
سلیمانی در فراسوی نیک و بد
گویی سلیمانی یک فرمانده در فراسوی نیک و بد است. نیچه میگوید: «آنچه از سر عشق انجام میشود، فراسوی نیک و بد است.» سلیمانی یک فرمانده در ماورای خوشحالی و ناراحتی است. یک فرمانده مصمم که با خشم و مهربانی همزمان پیش میرود. «شکست خوردیم، اما انگار پیروز شدیم.» فهم چنین تفکری با تفنن در زندگی او حاصل نمیشود؛ باید بیشتر در احوالاتش وارد شد.
نمونهای از روایت عملیات سلیمانی
در این نوشته چندباری گفتم که سلیمانی با هوشیاری و ریزبینی عملیاتها را توضیح میداد. ولی تا از آن ریزبینی مثال نزنم، حرفم به کرسی نمینشیند. قبول دارم که ممکن است عملیاتنویس در جبهه یا نیرو یا سپاه یا مرکز تحقیقات یا حوزه هنری یا هر جای دیگری حاضر باشد. مساله این است که فرمانده بتواند برای همه مردم عملیاتنویسی کند و آن را بهدقت تشریح کند. حرفهای کلی را رها کنم. ببینید قاسم سلیمانی چطور درباره عملیات کربلای ۵ صحبت میکند. گویی یک مهندس حاذق دارد یک پروژه را تشریح میکند.
بله ممکن است این با قاسم سلیمانی که در ذهن شما بود، کمی فرق داشته باشد. فرستندههایتان را تغییر بدهید:«کربلای ۴ با شکست بالایی همراه بود و ما غیر از انهدام دشمن، موفق به تصرف زمینی هم نشدیم. باید عملیاتی انجام میدادیم تا کربلای ۴ جبران شود. زمین کربلای ۵ در شرق بصره انتخاب شد. این منطقه به ناحیه طرحریزیشده برای کربلای ۴ نزدیک بود. به نظر میرسید نیروها نشاطی را که برای ورود به کربلای ۴ داشتند، ندارند. احساس میشد مشکلات مضاعف است. فاصله از عملیات شکستخورده کربلای ۴ تا شروع عملیات کربلای ۵ فقط ۱۵ روز بود.»پیداست که سلیمانی وسط روایت، تحلیل عملیات را هم ارائه میدهد.«مشکل دیگر این بود که ماه در هنگام انجام عملیات بدر و فضا کاملا روشن بود.
شب یازدهم بود و جزو شبهای شفاف ماه محسوب میشد. جز نصرت الهی هیچ ملجأ دیگری وجود نداشت. چون نقصها غیرقابل شمارش بودند. کارهای یکساله ظرف ۱۵ روز انجام شدند. زمین منطقه زمین بسیار بدی بود. بعضی جاها عمق آب یک متر و بعضی جاها کمتر و بعضی جاها بیشتر و بعضی جاها از دو متر هم بیشتر بود.
نیروهای غواص دیگر دوزیست شده بودند. فاصله ما تا خط دشمن در یک محور حدود پنج کیلومتر، در محور دیگر هفت کیلومتر و در محور وسط نزدیک به شش کیلومتر بود. پشت خط اول دشمن، داخل آب خاکریز زده بودند. باز هم باتلاق و آب بود. جادهای بود که اینها را وصل میکرد به خط دوم و سوم دشمن. بعد از خط سوم دشمن، به دریاچه و کانال ماهی میرسیدیم که دشمن به عنوان یک سد دفاعی برای بصره ایجاد کرده بود. در آنجا هم دو خط شرق و غرب دریاچه ماهی بود که همگی پر از کانال و سنگر بودند. در واقع پنج تا خط وجود داشت. هرچه تلاش کردیم که تغییراتی در عملیات به وجود بیاید و به تاریکی شب بیافتد، موافقت نشد.»
او دوباره هم گفتهها را خلاصه میکند و هم روایت را ادامه میدهد؛ گویی یک نویسنده زبردست است که دارد هنر روایتش را به رخ ما میکشد. هم نمیخواهد نخ تسبیح روایت گم شود، هم نمیخواهد روایت درجا بزند. ببینید:
«اولین مشکل ما مهتاب بود. دومین مشکل ما این بود که از محل حرکت نیروهای خودی تا نیروهای دشمن حتی یک عارضه به اندازه یک نی هم وجود نداشت. یک آب صاف و زلال بین خط ما و خط دشمن وجود داشت که هیچ عارضهای جز یک تیر برق شکسته و دو خشکی نبود. یک خشکی با طول و عرض دو در سه متر بود و خشکی دیگر سر یک سنگر بود که از آب بیرون مانده بود. بقیه منطقه کاملا صاف صاف بود. اگر بچهها میخوابیدند در آب خفه میشدند. اگر مینشستند، هیچ عارضهای تا خط دشمن وجود نداشت. تیراندازی در آب هم بسیار سخت است. من بسیار نگران بودم.»
توصیف سلیمانی از یک شبهای شناسایی در همین منطقه را بخوانید. فقط ببینید چقدر کلام سردار داستانی است:«یک شب قبل از عملیات، برای چک کردن محورها داخل آب رفتم، بعد برگشتم و روی لبه دژ نشستم. بچهها را داخل آب فرستادم تا ببینم چقدر دید وجود دارد. هنوز مهتاب خیلی بالا نیامده بود. انعکاس نور ماه در آب شفافیتی را به وجود میآورد. متوجه شدم فرستادن بچهها بیفایده است. چون قبل از اینکه بچهها وارد آب شوند، در دو سه کیلومتری پرندههایی را که روی آب نشسته بودند، میدیدم. دیدم حتی اگر یک پرنده کوچک روی آب مینشست، دیده میشد. در حالی که پرنده برجستگی آنچنانی روی سطح آب ندارد … دیگر روز عملیات مثلا آدمیبودم که ۴۰ درجه تب دارد. نه اشتها داشتم غذا بخورم، نه میتوانستم بخوابم. اصلا آرام و قرار نداشتم و فوقالعاده نگران بودم. درخواست کردم عملیات لغو شود. تنها حرف حسابی که در برابرم وجود داشت، این بود که به خدا توکل کنید.»
با این مقدمات، آن هم در سخنرانی، تازه سردار به خود عملیات میرسد. میبینید چقدر حرفهای و دقیق مثل ژنرالی که در تمام دوران راههای افتخار را پیموده است، صحبت میکند. سلیمانی میگوید:«کارهایی کردیم تا دشمن حساس نشود. از صبح سه تا دوربین روی هر سه معبر کار گذاشتیم و هر گونه تحرک دشمن را زیرنظر داشتیم. اگر یک نفر میآمد لب آب و آب برمیداشت، بچهها یادداشت میکردند. همزمان باید برای ۲۰۰ قایق جا درست میکردیم. نهر انحرافی ایجاد میکردیم. آب را داخل این نهرها میانداختیم و قایق را داخل آبها میگذاشتیم و استتار میکردیم.
آوردن امکانات و نیروهای غواص در سنگرها کار بسیار مشکلی بود، چون دشمن نباید متوجه میشد. خوشبختانه طوفان عجیبی آمد. ما توانستیم توی مه و گرد و غبار همه امکانات را جابهجا کنیم. من خیلی نگران بودم. بچهها با من شوخی میکردند و سربهسرم میگذاشتند. نزدیک غروب آفتاب یک مرتبه کاتیوشای دشمن خط ما را به رگبار بست. ۳۰ گلوله کامل شلیک کرد. دقیقا داخل خط هم زد. شهید ژالها که فرمانده ادوات بود، شهید شد. سه چهار تا قایق ما که در نهر استتار شده بودند، آتش گرفتند و دود بلند شد. دشمن متوجه ما شده بود. در تمام خط تلفن کشیدیم، چون بیسیمهای ما شنود بود و برای همین از سیم استفاده کردیم. پشت گردن بچهها یک کولهپشتی سیم تلفن وجود داشت. یک سرش دست من بود و سر دیگرش دست فرمانده گردان. تا لحظه درگیری با هم ارتباط تلفنی داشتیم. در تمام هفت کیلومتر، سه چهار تا از بچهها قرقرههایی توی کولهپشتی درست کرده بودند که سیم از آن قرقرهها آزاد میشد. نیروها وارد آب شدند. میدیدم که این سه ستون از بچهها کاملا در دید دشمن هستند. من از روی دژ نمیتوانستم تکان بخورم. با حالت ناامیدی سرم را گذاشتم روی دژ و متوسل شدم به حضرت زهرا. نیروها رفتند و به آن دو خشکی که عرض کردم، رسیدند. بچهها تا گردن در آب بودند و سرشان به اندازه یک پرنده کوچک و در یک ستون، بیرون از آب بود. سمت چپ ما لشکر عاشورا درگیر شد. ما هنوز تا میدانهای مین به اندازه یک و نیم کیلومتر فاصله داشتیم. عمق میدان هم ۵۰۰ متر بود. بعد از میدان مین خط اول دشمن بود.
وقتی بچهها به خشکی رسیدند، بچههای تخریب دست به کار شدند. میدان مین را باز کردند. وقتی گردان آخر به سیم خاردار آخر رسید، شهید عالی خودش را روی سیم خاردار آخر انداخت و همانجا شهید شد. شهید عالی بچه زابل بود، نوزده بیست سال سن داشت و مسوول شناسایی بود. در تمام عملیاتی که ایشان مسوول معبر شناسایی بود، آن معبر جزو بهترین معابر شناسایی ما بود. با دقت شناسایی میکرد. معمولا هم این کارها را انجام میداد. یعنی وقتی به سیم خاردار آخر میرسید، خودش را میانداخت روی سیم خاردار و به بچهها میگفت از روی من رد شوید. اما این بار تیر خورد و روی سیم خاردار افتاد. در خود میدان مین درگیری خیلی شدید شد. تعداد زیادی از بچهها آنجا شهید شدند. بالاخره خط شکسته شد و بچهها وارد خط شدند. به شهید طیاری گفتم بروی سمت دریاچه ماهی. اگر پل را تصرف نمیکردیم، دشمن بلافاصله میآمد روی پل. شهید طیاری به این دستور عمل کرد. فکر نمیکنم فردی در هتل استقلال تهران هم چنین صدای رسایی داشته باشد. وقتی صدایش میکردم با صدایی رسا و بدون اضطراب میگفت جان؟ انگار که در سالن عروسی حرف میزد. پل را گرفتیم و کل جبهه دشمن در شرق کانال ماهی متزلزل شد. بعد گردان بعدی را عبور دادیم.»
البته قاسم سلیمانی به این مقدار بسنده نمیکند و کل عملیات را تا پایان شرح میدهد. بعد حال شهدایی را که پر کشیدند، توصیف میکند؛ این شرح حال بعد از این بیان جزئیات هم به قواره خاطره میآید، هم تکتک شخصیتها را دراماتیک از آب درمیآورد. با مطالعه همین سخنرانی درخواهیم یافت که سلیمانی چه احترامیبرای مخاطب قائل است که حرف را تمام و کمال منتقل میکند. دیدهها و حسها را دقیق نقل میکند. به مشروح بسنده نمیکند. به صفتها و شعارها اکتفا نمیکند، بلکه سعی میکند واقعیت میدان نبرد را توضیح بدهد. وقتی این جزئیات بیان میشود، کربلای کربلای ۵ معنی پیدا میکند. آن وقت میفهمیم که چسبیدن نیروهای خودی و دشمن در خط یعنی چه. آن وقت میفهمیم قاطی شدن ما با عراقیها در این عملیات، به چه معناست. سلیمانی همه این مقدمات و جزئیات را میگوید تا مخاطب درک دقیقتری از نبرد تنبهتن در کربلای ۵ داشته باشد. به قول سلیمانی، آنطرف حداقل ۵۰۰ تانک و سیصد چهارصد قبضه توپ و دهها قبضه کاتیوشا به همراه ادوات سبک بود. این طرف بسیجیها بودند و مقدار کمی مهمات آرپیجی و کلاشنیکف و «خدای بسیجیها». به همین خاطر باید «میگذاشتیم عراقیها خوب به ما نزدیک شوند. باید به خط میچسبیدند و بعد بچهها با نارنجک و آرپیجی درگیر میشدند» تا کارآمد باشد.
بعدش به خستگی و حجم عجیب آتش در کربلای ۵ اشاره میکند: «اگر یک آنتن بالا میرفت، ۴۰ تانک به سمت آن شلیک میکرد.»کربلای ۵ رفتهها به کنار، حتی کربلای ۵ خواندهها هم میدانند چه خبر بود در آن خط خون و آتش و حماسه و غم. یک هفته از درگیری میگذشت و خط اصلا آرام نمیشد.
«شب خواب دیدم در منطقه عملیاتی کربلای ۱۱ هستیم. بین ایلام و مهران، پشت کنجانچم یک جنگل هست. دیدم آنجا چادری هست و شهید دلیجانی در این چادر نشسته است. منتها پایش قطع است. از پایش خون نمیآمد. پرسیدم تو زندهای؟ خیلی خوشحال شدم. از خوشحالی نفسم بند آمد. تا سه بار سوال کردم، جواب نداد. در جوابم گفت دنبال حاجیونس نگرد. حاجیونس شهید شده.»حاجیونس در این عملیات زخمیشده بود و بعد در پشت جبهه در بیمارستان شهید شد. خبر شهادتها گاهی اینطور به گوش سلیمانی میرسید.بله؛ عراقیها آنقدر آتش ریختند که ایرانیها با بینی روی زمین میخزیدند. سلیمانی میگوید: «راست است… او آتش میریخت و آن پل لخت و عور را با تانکهایش زیر آتش میگرفت، اما حسین تاجیک با گردانش از روی همین پل عبور کرد. اینها را نمیتوانیم به مردممان بگوییم. واقعیت جنگ ما اینها هستند.»
به طور کلی سلیمانی بحث نظامی میکرد و حتی در یادآوریها خودش را ملزم میدانست تا روحیات نظامی و واقعیتها را بیان کند. صدای سلیمانی به تعبیر همرزمانش به دور از ریا بود. ابایی نداشت که کلیشههای ذهنی ما درباره جنگ را بههم بریزد:«ما برای تپهای که ظرف یک ساعت میگرفتیم، حداقل ۲۰ روز فکر میکردیم و دو ماه مانور میکردیم. جنگ ما سرخپوستی نبود که یک نفر سوت بزند و باقی از تپه بروند بالا. کسی در جنگ حاجی نبود، این را شما ابداع کردهاید. همه برادر بودند. من، شهید خرازی و شهید کاظمیبرای اولین بار بعد از کربلای ۴ رفتیم مکه. نمیدانم این اصطلاح را شما از کجا آورده و قالب جنگ کردهاید که حاجی حاجی حاجی. ما نکردیم.»
سبک سیاسی سلیمانی
سبک سیاسی قاسم سلیمانی از همان دوران جنگ شباهتی به ذهن بسیط سیاستزده ندارد. او در سالهای نبرد میگوید تحلیل روسیه این است که اگر ایران پیروز جنگ باشد، قطعا افغانستان سقوط میکند. آنها تحلیل کردند که ممکن است چینی دیگر در منطقه متولد شود. به همین خاطر با ایران کنار آمدند. سلیمانی میگوید: «این تغییر جهتی که در شوروی به وجود آمده، ثمره مقاومت است. والفجر ۸ همه باورهای دنیا را از بین برد.»
یک تحلیل مثلا امروزی از جنگ این است که قدرتها، ایران و عراق را به جان هم انداختند تا از تضعیف شیعیان بهره ببرند. آنها جوری درباره این تحلیل حرف میزدند که گویی قبل از آنها هیچکسی متوجه مکر شرق و غرب نشده بود. اتفاقا در صحبتهای سلیمانی از سالهای جنگ، تحلیل نهادهای بینالمللی و رفتارشناسی قدرتها با دقت صورت میگیرد. اما تحلیل سلیمانی این است که صدام همان مجنون ریاستی است که برای اجرای نقشههای شوم زورگوها سر از پا نمیشناسد. با این تحلیل، اگر ایران در برابر صدام مقاومت نمیکرد، داشت تمامقد در نقشه فتنهگران بینالمللی بازی میکرد.
احمد کاظمی
سلیمانی در تحلیل آدمها، بسیار واقعبینانه رفتار میکرد. سلیمانی آدمی نبود که همه شهدا را یک جور و با یک ادبیات توصیف کند. سلیمانی با درک مقام شهدا میتوانست تمایز آنها را توضیح بدهد. شهدا هر یک در کلام سلیمانی رنگی پیدا میکردند. سلیمانی توصیفها را پراکنده و همهگیر بهکار نمیگرفت. مورد احمد کاظمی را با هم مرور کنیم.
سلیمانی درباره احمد کاظمی میگوید:«احمد کاظمیشاهکلید چند فتح بزرگ بود. اگر گفته شود که زیرکترین فرمانده ما در جنگ احمد بود، حتما سخنی به گزاف گفته نشده است. من این را برایتان ثابت میکنم.»
این نقطه دید متفاوت سلیمانی در روایت جنگ محل بحث است. نباید گذاشت در یک پروپاگاندای احمقانه، این ویژگیهای متمایزشده قاسم سلیمانی پوشانده شود. کسی که سلیمانی را تنها در کلیات بستهبندی میکند، کفران نعمت میکند. سلیمانی میگوید:
«احمد روی هدفهای استراتژیک، حتی در تاکتیک تکیه میکرد. احمد در جبهه فیاضیه در جنگ نقش ایفا کرد. این نقطه، یک تکیهگاه شد برای شکستن حصر آبادان. اولین کاری که کرد، آن دو تا پل را گرفت و دشمن را در منطقه ثامنالائمه و شمال آبادان ساقط کرد. احمد هیچ جا را مرحلهای نمیگرفت. در ۲۰ عملیاتی که احمد فرماندهی میکرد در هیچکدام عملیات مرحلهای وجود ندارد.»باقی را میتوان در بایگانی روایت فتح دید. غرض این است که سلیمانی میتوانست آدمها را در موقعیت توصیف کند. سلیمانی یک استثنا در توصیف نبرد برای ما مردم عادی بود. سلیمانی آن فرمانده نافذالکلامیبود که میتوانست بهدقت توضیح دهد احمد کاظمیکه بود و چطور بعد از آنکه چند روز پلک روی هم نگذاشته بود، در آزادسازی خرمشهر تازید. احمد در انضباط هم نمونه بود. احمد… همین طور واژههای سلیمانی جلویم رژه میرود. او آدمی نبود که با بیان عرفانی سر و ته جنگ را به هم ببافد.
او در توصیف احمد کاظمی روحیات خود را نیز نشان میداد:«اگر ارتفاع خاکریزها فرضا در خط من یک متر بود، خطی که شهید کاظمی ایجاد میکرد، حتما دو متر بود. آرایش سنگرها عالی بود. سلاحها دقیق انتخاب میشد. بهترین غذا در خط او طبخ و توزیع میشد.»
سبک شخصی فرمانده
سلیمانی اهل محکمکاری بود؛ هم در ظواهر نظامی، هم در امور امنیتی و هم در کارهای اجرایی. برخی سلیمانی را با یک مقام محلی نظامی اشتباه میگیرند. سلیمانی نمیتوانست مثل یک مقام محلی نظامی رفتار کند. پروتکلها این اجازه را به او نمیدادند. او با آنهمه تهجد و مراقبه و ندبه در خلوت، خلاف عقل سلیم رفتار نمیکرد.قاسم سلیمانی آدم منظم، خوشپوش و مرتبی بود. هر روز حمام میرفت و غسل شهادت میکرد؛ حتی در شرایط بحرانی نبرد. خوب لباس میپوشید. تشریفات نظامی و فرماندهی را رعایت میکرد.
تیم امنیتی و حفاظتی او منظم کار میکرد. تجهیزات از بهترین مارکها بود و مکان استراحت و زندگی سلیمانی در کوران آتش، مرتب و با حفظ حریم شخصی سردار آماده میشد. بله؛ لابد نان زهدفروشی رسانه در این است که بگوید سلیمانی تاکسی سوار میشد. استثنا را کنار بگذارید؛ بنای تحلیل را نمیتوان بر استثنا بنا کرد. رویه زندگی سلیمانی روشن است. البته در تصاویر پیداست که حاج قاسم سلیمانی حتی در زیر آتش هم نامرتب و خاکگرفته نبود. لباس، کلاه، چفیه، انگشتر، کفش کتانی مقاوم، ماشین تمیز یگان و باز هم بگوییم؟ ما تشنه مستندات تازه هستیم.سبک شخصی سلیمانی ربطی به امروز ندارد. قاسم سلیمانی از دوره جنگ روی لشکر و نظم لشکر حساس بود. حتما باید سیاهه اموال و داراییها را میدانست. سبک فرماندهی احمد کاظمی هم شبیه به او بود. او هرگز «به سبک برویم، ببینیم چه میشود» فرماندهی نمیکرد.
سبک محبت سلیمانی
محبت و دوست داشتن سلیمانی دراماتیک و خاص بود. سلیمانی یک لبخند بلانسبت ایشان ابلهانه به لب نداشت که به همه تقدیم کند. او بلد بود چگونه محبت و ادبش را نشان دهد. فرق میگذاشت بین آدمها. ما تصاویر عمومی سردار سلیمانی در برخورد با مردم را دیدهایم. ولی او تقریبا همه وقتش در حال فعالیت و معاشرت با نیروهای اطرافش بود. تصاویر برخوردش با مردم نمیتواند تصویر دقیقی از رفتار سلیمانی در مدیریتش را به ما نشان بدهد؛ هرچند در برخوردهای عمومی هم سلیمانی یک جور رفتار نمیکرد. سلیمانی در ابراز محبت و دوستی، فردیتش را حفظ میکرد. باز هم بهترین مثال برای این قسمت احمد کاظمی است.«من با احمد خیلی رفیق بودم. نمیدانم او مرا بیشتر دوست داشت یا من او را بیشتر دوست داشتم. کاش یک طوری میشد من مثلا یک کلیه به احمد بدهم. از هر چیزی که دو تا دارم، یکی را به احمد بدهم.»خیلی از شهدا را در احمد خلاصه میدیدیم. خرازی را در احمد میدیدیم. همت را در احمد میدیدیم. زینالدین را در احمد میدیدیم. مجلسی که احمد در آن بود، یک رونق دیگر داشت.»
یا در ادامه:«دورت بگردم احمد. الهی دردت بخورد توی سر من. این اصطلاح من نسبت به احمد بود.»
سلیمانی فقط راوی بسیجیها نبود
سلیمانی در نقل خاطرهها تنها از بسیجیها خاطره نمیگفت. او از همان دوران نبرد، نگاه جامعی به نیروهای مسلح و احوال آنها داشت. او ظرفیت آدمها را به رسمیت میشناخت. شاید برخی بگویند سلیمانی سالهای اخیر یک چهره باتجربه بود و به این درک دست یافته بود که باید تکثر نظرها و دیدگاهها در دفاع از کشور را پذیرفت. اما روایت زیر از سخنرانیهای سالهای جنگ او نشان میدهد که از همانموقع جنگ، موضع قاسم سلیمانی دفاع از کشور و دوری از خطکشیهای مرسوم مذهبی یا خطی بود:«ظهیرنژاد را که میشناسید. یک تیمسار ارتشی، با بیشترین زمان خدمت در دوران شاه. ظهیرنژاد میگفت امام من را دگرگون کرد. مرا آتش زد. امام فرمود آقای ظهیرنژاد من شما را خیلی دوست دارم. بعد امام مثل پدری که بچهاش را آزاد بگذارد، گذاشت ظهیرنژاد خوب به اتاق امام نگاه کند. به لامپ اتاق نگاه کند. به تختخواب و کتابخانه امام نگاه کرد. امام فرمود: «من این حکمی را که به شما دادم، به خاطر تقدیر از ارتش است.» وقتی ظهیرنژاد میخواست از اتاق بیاید بیرون، امام فرمودند بایست. کارت دارم. میخواهم یادگاری به تو بدهم. بعد امام ۱۰ تا نوار از زیر تختشان بیرون آوردند و به ظهیرنژاد گفتند: «این نوارها مال سال ۴۲ هست. این به عنوان یادگاری پیش شما باشد. امام با این حرکت، کاری کرد که ارتشیها از ما شعلهورتر و عاشقتر باشند.»
پاسخ درست به شبههها
گریزی از پاسخ به شبهات و پرسشهای مردم نیست. سلیمانی نمیگفت مردم چرا سؤال میپرسند یا چرا مساله دارند. سلیمانی باور نداشت که جنگ و ایثار سلاحی است که با آن میتوان مخالفان را ساکت کرد. اگر از سلیمانی میپرسیدید چرا در سوریه وارد شدید و چرا در عراق کمک کردید، بدون نیش و کنایه پاسخهای او را میشنیدید. جالب است؛ این کشور رئیس دولتهایی داشت که بیشتر اوقات خود را ملزم به پاسخگویی به مردم نمیدانستند، اما فرمانده نظامیاش در دهها صحبت و احتمالا نوشته به پرسشهای ذهنی مردم پاسخ داده است. مثلا در موضوع داعش، سردار سلیمانی نبرد با وحوش داعش را اجتنابناپذیر میدانست:«میخ دیپلماسی با هر چکشی به این سنگ سخت فرونمیرود. این را با دیپلماسی نمیتوان حل کرد.
وقتی منطق طرف مقابل این است که شما از نظر دینی واجبالقتل هستید و کشتن تو و هر میزان از بیشتر کشتن تو، بهشت را بر او واجب میکند، آیا امکانی برای دیپلماسی وجود دارد؟
اینجا جهاد میخواهد. چرا آن مرجع عالیمقام شیعه آن حکم بلندبالای جهاد را صادر کرد؟ حضرت آیتا… سیستانی (حفظها…) چرا صادر کرد؟ راهی جز این نبود. چرا ولی فقیه، امام ما، امام امروز جامعه ما، اصرار به ایستادگی و حمایت از این جبهه برای خشکاندن ریشه این خبیثه خطرناک کرد؟ ساده نیست. من نمونههایی دیدم، میشناسم و شنیدم از شنود بین چند جوان وهابی… قهر کرده بودند. فرمانده آنها را خواست. میخواست مشکل را حل کند. حرف بر سر این بود که نوبت من بود و من باید عمل انتحاری انجام بدهم، اما نوبت من را به دیگری واگذار کردهاید. مقابله این منطق، جهاد میخواهد.
آن خبیثی که دولت اسلامی عراق و شام را اعلام کرد، این پلی بود برای رسیدن به ما. آیا ما میتوانستیم بنشینیم و نگاه کنیم و ببینیم سوریه و عراق کی سقوط میکند؟ بعدش چه شود؟ آنها با قدرتی ۱۰ برابر و ۱۰۰ برابر بیایند و از مرزهای ما وارد کشور شوند و صفآرایی و کشتار کنند؟باید رفت سمت این شجره خبیثه و آن را در ریشه خشکاند. این راهی جز ایستادگی ندارد.»هر بار با ادبیاتی متفاوت و جملههایی دیگر به شبههها جواب میداد. دفاع و مقاومت در برابر حرامیان داعش را توضیح میدهد.
توضیح؟ سلیمانی فرمانده نیروی قدس بود. سلیمانی میتوانست خیلی از چیزها را نگوید یا فکر کند نقل نکردنش بهتر است، عین همه فرماندهانی که به نفع خودشان میبینند که چیزی نگویند. اما سلیمانی با وجود اینکه نقش امنیتی، نظامی، اقتصادی و اجتماعی گستردهای در منطقه بازی میکرد، ولی از بیان خاطرهها و جزئیات، تا جایی که امکان نقلش وجود داشت، ابایی نداشت.
القصه
این چند جمله پراکنده که در این نوشتار فراهم آمد، نتوانسته است سلیمانی را به ما بشناساند و البته چنین قصدی هم از اول در کار نبود. اما امیدوار هستم که توانسته باشد اندکی به ما نشان بدهد که سلیمانی چرا فرماندهای به ظرافت و هنرمندی و دیریابی قالی کرمان بود. اما این که سلیمانی چگونه انسانی بود، فعلا در دسترس این نویسنده نیست. هنوز مشغول کلنجار با مفاهیمی هستم که سلیمانی از آنها بهره میگرفت و به شکلی ادیبانه آنها را میآرایید.در یک قلم، شباهت جالبی بین قاسم سلیمانی و جلال آلاحمد موجود است. شباهت در نحوه بیان را در پایین ببینید. در این تکه، آلاحمد دلبسته ادبیاتی ناب است و قاسم در جستوجوی پروازی تا نهایت.
آلاحمد در نون والقم مینویسد:«تمام حرفهای دنیا ۳۲ تا است. از الف تا ی. از اول بسما… تا تای تمت. حالا فهمیدی؟ میخواهم بگویم از آنچه خدا گفته و توی کتابهای آسمانی، پیغمبرها نوشته تا حرفهایی که فیلسوفان گفتهاند و شعرا توی دیوانهایشان ردیف کردهاند تا آنچه شما بچه مکتبی میخوانید و من در تمام عمرم برای مشتریهایم نوشتهام، همه حرف و سخنهای عالم از همین ۳۲ تا حرف درست شده. به هر زبانی که بنویسی: ترکی، فارسی، عربی یا فرنگی. گیرم یکی دو تا بالا و پایین برود. اما اصل قضیه فرقی نمیکند.
هرچه فحش و بد و بیراه هست؛ هرچه کلام مقدس داریم، حتی اسم اعظم خدا که این قلندرها خیال میکنند گیرش آوردهاند؛ همهشان را با همین ۳۲ تا حرف مینویسند. میخواهم بگویم مبادا یک وقت این کورهسوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری. یادت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین ۳۲ تا حرف است. حکم قتل همه بیگناهها و گناهکارها را هم با همین حروف مینویسند. حالا که این طور است، مبادا قلمت به ناحق بگردد و این حروف در دست تو یا روی کاغذت بشود ابزار کار شیطان.»
حال ببینید قاسم سلیمانی چه میگوید:«همه میمیرند. شاه باشی میمیری، امپراطور باشی میمیری، عالم باشی میمیری، مرجع تقلید باشی میمیری، آدم عادی هم باشی میمیری، همه میمیرند. هیچکس هم نمیداند که کی و چگونه میمیرد. مرگ، طبیعی و حتمی است. کلُّ نَفْسٍ ذَائِقَهُ الْمَوْتِ، از پیغمبر خدا تا غیره. ۹۹ درصد مردم مشمول مرگ اجباری هستند. یک درصد از مردم توفیق آن را دارند که مرگ اختیاری را انتخاب کنند.
بعضیها به من مراجعه میکنند که دعا کن شهید بشوم. کمک کن ما در این جبههها حضور پیدا بکنیم. من را مدافع حرم ببرید. من به آنها میگویم دعا کنید خداوند این حال را در شما حفظ کند. اگر این حال در انسان حفظ شود. این عشق و این حالت مغمومیت… دعا کنید آن تصاویر از چشمان من رزمنده دیروز محو نشود و آن صداها از گوشهای من محو نشود. من در این مغمومیت هم بمیرم، شهادت است. اما وای به حال روزی که انسان این حالت غم را، این حالت باختن را، این حس از دست دادن را، این حس جاماندگی را در اثر دنیا از دست بدهد. او خاسر است.
ما چشمانتظار یک پایانی هستیم که در آن پایان دو امید داریم. یک امید، یک طمع به اینکه ما عاقبت بهخیر بشویم و عاقبت بهخیر از دنیا برویم. فهم دقیق عاقبت بهخیری خیلی مهم است. تعریف دقیق عاقبت بخیری خیلی مهم است. که انسان بر مبنای وظیفهای که بر عهده دارد. عاقبت بهخیری برای هر یک از ما یک تعریف متفاوت دارد. طمع دوم ما به دوستانمان است. هر یک از ماها با یک چهرههایی گره خوردیم. یک سری چهرههای آشنا داریم، آنطرف. خیلی با ما صمیمیبودند. و ما طمع داریم به شفاعتشان. ما طمع داریم به دیدنشان. ما طمع داریم به حضور در جمعشان.»
پسنوشت: برای فراهم آوردن دادههای این نوشته از یک کتاب بیشتر از باقی استفاده کردهام؛ کتاب سرباز قاسم سلیمانی که بهتازگی منتشر شده است. این کتاب را مصطفی رحیمیشوقمندانه و با قلبی ناراحت نوشته و حاصل آن، خواندنی از آب درآمده است.
جامعیت متعین سردار در توصیف کربلای ۵
صحبتهای سردار بعد از کربلای ۵ هم کولاک است. هم ادبیات است، هم جنگ؛ هم درس سیاست است، هم صحنه حماسی. هم شادی است هم غم. پیچیدگی سلیمانی همینجاست. او در هیچ حالتی تکبعدی نیست. سلیمانی همیشه در خوف و رجاست. خوف و رجای شکست و پیروزی؟ هرگز. او در خوف و رجای لغزش و درستکاری است. اگر از او بپرسی نتیجه چه میشود؟ خواهد گفت: «هر چه خدا بخواهد. ولی اگر از او بپرسی شما چه خواهی کرد، او همهچیز را برایتان تعریف خواهد کرد.»سلیمانی چندین سخنرانی درباره کربلای ۵ دارد. هر وقت آن صحبتها را میشنوم یا میخوانم، حس میکنم کم آوردهام، بلند میشوم. پارچ آب را از توی یخچال بیرون میآورم. لیوان لیوان آب میخورم. پنجره را باز میکنم. کمی هوای مرطوب جلگه مازندران را تنفس میکنم. دوباره برمیگردم به سخنرانی. کلمههای قاسم را دوباره میخوانم و دوباره حس میکنم که چه بیتابکننده است. به این فکر کنید که این نویسنده نه اهل جنگ و مبارزه است، نه تعلق زیستی به آن فضا دارد، نه حتی دقیقا مماس با فضای جنگ و جبهه فکر و زندگی میکند. با این توصیف، حس میکند تنش گُر گرفته است. حالا فکر کنید آن دلسوختههای عاشق، با شنیدن صدای قاسم به چه حالی درمیآمدند:«چگونه من حاجیونس را برای شما تشریح کنم؟ چگونه من میتوانم چهره مهتاب [را توصیف کنم] که نه زرد، نه قرمز، نه نور بود نه تابیده از نور؛ [بلکه] جلوهای از نور او بود که خاک ـ آن هم خاک جبهه ـ پوشانده بودش؟»
میبینید. ساخت جملهها و تصویری که از نور شهید ارائه میدهد، پیچدرپیچ و باورنکردنی است. او همینطور درباره دیگر شهدای کربلای ۵ صحبت میکرد؛ حالتی شیداگونه در سخنران هست:«مشایخی برق را روشن کرد. ساعت ۴ صبح بود. شب عملیات. مشایخی درباره شش یتیم در راست و چپ منزلش سفارش میکند. بعد گفت: میخواهم در روشنایی اعلام کنم اگر من برگشتم، من را با تیر بزنید.»
این کلمهها امروز برای ما باورکردنی نیست. این روحیههای عجیب در دفاع از کشور برای ما تعریفشده نیست. سلیمانی راوی صادق این روحیهها بود. نکته جالب در روایت سلیمانی از سالهای جنگ، این است که تحلیل، روایت و توضیح وقایع همه با هم و درهم تنیده است. زبان عرفانی و ادبی با لحن داستانی و گزارشی با هم است. گونهای از روایت که از هر جهت مخاطب را از اطلاعات جنگی و عملیاتی و درونمایه عملیات و رزم سیراب میکند. همین سخنرانی که در آغاز ساختی عرفانی و شوریدهحال دارد، در ادامه به رنگ صفحههایی از یک رمان درمیآید. او بهدقت عملیات را توضیح میدهد و خط بچههای کرمان در عملیات را تشریح میکند. او اینطور صحبتهایش را تمام میکند: این عملیات از آن عملیاتهایی نیست که پایان نداشته باشد، پایان این عملیات، پایان عمر صدام است انشاءا…
و راستی چه پایانبندی درخشانی.
شکل منحصربهفرد خاطره تعریف کردن
شکل خاطره تعریف کردن سلیمانی یک الگو برای دیگران است. درباره نبرد ۳۳ روزه حزبا… با اسرائیل، تابهحال تازهترین اطلاعات، از زبان سردار سلیمانی بیان شده است. مثلا او میگوید:«ساعت ۱۲ شب، ضاحیه سوتوکور بود و اصلا انگار در آنجا، در آن قلب ضاحیه که مرکز اصلی حزبا… بود، هیچکس زندگی نمیکرد. توافق کردیم از این نقطه به ساختمان دیگری منتقل بشویم و منتقل شدیم. فاصله زیادی هم بین آن ساختمان و ساختمان دیگر نبود. وقتی منتقل شدیم، بهمحض اینکه داخل آن ساختمان شدیم، بمباران دیگری صورت گرفت و کنار همان ساختمان را زدند. در همان ساختمان صبر کردیم، چون در آنجا خط امن داشتیم و نباید ارتباط سید و مخصوصا ارتباط عماد قطع میشد.
مجددا بمباران دیگری صورت گرفت و یک پل را در کنار این ساختمان زدند. احساس میشد که این دو بمباران، زدن سومی هم دارد و ممکن است به این ساختمان برسد. در آن ساختمان فقط سه نفر بودند: من و سید و عماد. لذا تصمیم گرفتیم از این ساختمان هم بیرون برویم و به سمت ساختمان دیگری رفتیم. آمدیم بیرون، ما سه نفر، هیچ خودرویی نداشتیم، ضاحیه تاریک تاریک و در سکوت کامل بود. فقط صدای هواپیماهای رژیم بالای سر ضاحیه میآمد. عماد به من و سید گفت «شما بنشینید زیر این درخت، از باب اینکه از دید محفوظ بشوید.» گرچه محفوظ نمیکرد چون دوربین هواپیمای اِمکا حرارت بدن انسان را از حرارت دیگر اشیاء تفکیک میکرد، لذا آن نقطه غیرقابل مخفی کردن بود.
وقتی در آن نقطه نشستیم، من یاد قصه حضرت مسلم افتادم؛ نه برای خودم بلکه برای سید. چراکه سید صاحب اینجا بود. عماد رفت، یک ماشین پیدا کرد، چند دقیقه بیشتر طول نکشید که بهسرعت برگشت. عماد بینظیر بود؛ مخصوصا در طراحی. تا قبل از اینکه ماشین به ما برسد، هواپیمای اِمکا روی ما متمرکز بود. ماشین که رسید به ما، اِمکا بر ماشین متمرکز شد. میدانید که اِمکا اطلاعات دوربینش را مستقیما به تلآویو منتقل میکرد و آنها این صحنه را در اتاق عملیاتشان میدیدند. طول کشید تا ما توانستیم با رفتن به زیرزمین، به زیرزمین دیگری برویم و بعد، از این خودرو به چیز دیگری که الان قابل بیان نیست، منتقل بشویم و بتوانیم دشمن را گول بزنیم. تقریبا ساعت دو نیمهشب مجددا به اتاق عملیات برگشتیم.»
این یکی از وظایف فرمانده است؛ او باید واقعیتها و حرفهای گفتهنشده جنگ را بیان کند. چون دیگران نه توانایی، نه اجازه نقل آن را ندارند. اینجا هنر فرمانده روشن میشود. تقریبا با گفتهها و نوشتههای سلیمانی میتوان بخش مهمی از اطلس جریان مقاومت در ۴۰ سال گذشته را ترسیم کرد.